نتایج جستجو برای عبارت :

کی تموم میشه واقعا.

گفتم تموم بشه غمگین میشم؟ 
دیدم نه واقعا.
غمگین نمیشم اما تموم شدنش تموم شدنِ یک دوره آموزشی سخت و نفس گیر بوده.
گاهی پیش میاد که همه چی خوب باشه اما همه چی از دست بره.
من و مامان بابام روز اول عید سه نفر بودیم الان ....
پس همیشه ویرانی یکی از گزینه هاست که محتمل هست.
سخنرانی ترامپ رو گوش کردید ، خیلی فان بود ، میگفت همه چی ارومه من چقدر خوشحالم بیاین دنبال صلح باشیم ، جنگ نکنیم
دور و برشم کلی ژنرال و وزیر دفاع و چه چه
 
 
خلاصه حرفهاش : صلوات بفرستین ... هر چی بود دیگه تموم شد ...
 
اما بعضیا واقعا پر رو هستن واقعا پر رو ها ، سنگ پای قزوین رو سیاه کرده این روشون
اتاقمو مرتب کردم، گردگیری کردم، جارو کشیدم :)
خسته شدم ، وضعیت R هم از یه طرف :/
یه عالمه کار دارم از همه مهم تر درسام هستن که نخوندمشون :(
تو عید برام زمان کند میگذشت با خودم میگفتم کاش زود تموم بشه... الان که تموم شده با خودم میگم چرا زود گذشت؟! یعنی هنوز باورم نمیشه که تموم شده... ولی مطمعنا تموم شده :/
ولی تعطیلات عید و مفت از دست دادم.... میتونستم خیلی کارا بکنم اما نکردم...
ساند کلود هم اون پشت داره پخش میشه...
ولی واقعا کی من از بی برنامگی درمیام؟؟
م
از دست کسی که هیچ صنمی باهاش نداشتم...فقط زیادی دوسش داشتم..میدونی چیه رفیق؟تموم شدی..دیگه واقعا تموم شدی! هر چند که برای تو هیچ فرقی نداشت..اصلا معنی رفاقتو میدونستی؟ای بمیره این ماجده که انقدر بهت محل داد..که تهش فقط خودش شکست... 
 
 
خوش باشی رفیق..خوش...
سلام .
بالاخره تموم شد. اولین مرحله جدی زندگیم تموم شد .
 این تموم شد واسه کنکور فنی نظام جدید هست که میگم به خوبی تموم شد و توی دانشگاه ارم شیراز برگزار شد و ایشالا نتیجه خوبی هم داره.
و یه عذر خواهی میکنم برای اینکه این مدت نبودم . با عرض پوزش.در خدمت تون هستم ممنون میشم همراهی کنید .
من همیشه به همه میگم میگذره تموم میشه
همون آدما هم به من میگن میگذره تموم میشه
در حالی که نمیدونیم تموم میشه
چند روز پیش که یکی از بچه ها سر جریانات اخیر گفت اعصابم خورده
و بهش گفتم نباشه چون کاری از دستت بر نمیاد و 
تموم میشه.. میدونستم تموم میشه؟؟نه
در واقع فکر میکنم هیچ وقت هیچی تموم نمیشه
امشب  خودمو رو تختم پشت این پرده حبس کردم
و حوصله بچه ها  اتاق رو نداشتم با اینکه میگفتند میخندیدن
و موقعیت دیگه باشه من کلا وسطشونم 
هیچی هم نمیتونه ارو
من همیشه به همه میگم میگذره تموم میشه
همون آدما هم به من میگن میگذره تموم میشه
در حالی که نمیدونیم تموم میشه
چند روز پیش که میثم سر جریانات اخیر گفت اعصابم خورده
و بهش گفتم نباشه چون کاری از دستت بر نمیاد و 
تموم میشه.. میدونستم تموم میشه؟؟نه
در واقع فکر میکنم هیچ وقت هیچی تموم نمیشه
امشب  خودمو رو تختم پشت این پرده حبس کردم
و حوصله بچه ها  اتاق رو نداشتم با اینکه میگفتند میخندیدن
و موقعیت دیگه باشه من کلا وسطشونم 
هیچی هم نمیتونه ارومم کنه
ا
مریم برای این آزمون واقعا تلاش کرده و خوب خونده، اینو از ذوق و شوقش و اینکه هر روز سه نوبت زنگ میزد و سوال میپرسید و گاهی حاشیه میرفت و منی که کم طاقت شدم رو عصبی میکرد، میشد فهمید! الانم زنگ زده میپرسه ساعت چند میخوای بخوابی!!
عمیقا ، قلبا و با تموم وجودم میخوام که فردا نتیجه ی عالی ای بگیره و واقعا حتی بیشتر از خودم براش موفقیت میخوام...
و همچنین برای بهار و بنفش و همه ی کنکوری هایی که اینجارو میخونن.
یچه ها عمیقا آرزوی موفقیت و پیشرفت و پیشرفت
خب خداروشکر موج افکار منفی و نابود کننده با اندک تلفات و تخریب تموم شد امشب...به حدی حالم بد بود این چند روز اخیر که واقعا در وصف نمیگنجه...
واقعا انگار یکی مغزمو گرفته بود تو دستش و با تمام قدرت داشت لهش میکرد...
قشنگ حس میکنم بدترین ورژن شخصیتم این طور وقتا میاد بالا...
قدیما، تو دوران بچگیمون وقتی مینشستیم پای تلویزیون واسه دیدن یه کارتون، کارتون شروع نشده فکر و ذکرمون همش این بود که فقط ده دقیقه قراره پخش بشه، که سه دقیقش رفت، حالا چقدرش مونده، وای شد پنج دقیقه، وای نه نمیخوام تموم شه، وای کاش بیشتر بود زمان پخشش، کاش....
الان که دارم فکر می کنم میبینم خیلی از ماها همینطوری هستیم! با فکر اینکه چطوری قراره بیاد و شروع شه و ادامه پیدا کنه و چطوری تموم شه، داریم زندگی رو زهرمار خودمون میکنیم! نه از الان لذت می
-لوس نشو. چیزی به اسم عشق وجود نداره.
+وجود نداره؟
-نه نداره.
+پس این که ما این جاییم یعنی چی؟
-رابطه، اسمش رابطه ست. ببین همه آدما یه روز رابطه شون تموم می شه. مثلا امروز ازدواج می کنن و یه سال بعد طلاق می گیرن. خب پس عشق کجا میره؟ تموم می شه؟ مگه می شه عشق تموم شه؟
-عشق تموم نمیشه؟
+نه، معلومه که نه!
-پس وجود داره! فقط تموم نشده... یه چیزی درست وسط قلبت، چیزی که تموم نشده!
+اوهوم، خب تو بردی. آره تموم نمیشه. تمومت می کنه مثل خنجری که آروم آروم تا خود اس
دلتنگ شده ام !!!
از دلتنگی کسانی که دوستشان دارم...

امروز رفتم عمل کردم سرمو...افتضاح بود .واقعا افتضاح.انگار اون امپول بی حسی به درد لای جرز در هم نمی خورد
مردمو زنده شدم تا توده دراومد
کاش تموم بشه این روزا ...خسته ام...
واقعا راهروی اتاق عمل جای ترسناکیه ...ولی اتاق خودش جای خنده و شوخی...
بدبخت جراح نمی دونست از حرفای من بخنده یا عمل کنه ...
 دم دکترم گرم ...
بالاخره پی کارم رو گرفتم و تامام. 
بعد از حدودا یه سال، رفتم آزمایشگاه دانشکده، خیلی ها اپلای کردن و نیستن، اونا که موندن هم رفتنین.
همچین که پام رو گذاشتم اونجا و دیدم چقد خالیه. ناراحت شدم واقعا. واقعا گلبم گرفت.
چی شد که اینجوری شد. هر کی رو میبینی داره اپلای میکنه. خستم کردین دیگه.
اه، مرسی.
سفرت سلامت اما، به کجا میری عزیزم قفس تموم دنیا ...
تو دوران سربازی اموزشی که بودم لحظه شماری میکردبم که تموم شه و بریم یگانبهمون گفته بودن هشت هفته طول میکشهآخر هفته ها که میرفتیم مرخصی میگفتیم خب یه هفته اش گذشت ولی مگه تموم میشدخلاصه با همه سختی هاش تموم شد ولی نرفتیم یگان چون دوره کد خوردیمخیلی برامون زور داشتدو سه تا از بچه ها فرار کردندوره کد مثل این میموند که بهمون گفته باشن دوباره از اول بیاید آموزشیولی انقدر این دوره کد راحت گذشت که حد نداره اونم تو تیپ زرهییکی از دلایلی که دوره کد ب
۱. با شوهری رفتیم ی نیمچه ددر [بغل ناگهانی = خفت گیری:دی]
۲. پیتزا غول افکن تپل [ -من میرم مسابقه همبرگر خوری شرکت کنم:دی]
۳. کتاب بچه های عجیب و غریب یتیم خانه خانم پرگرین ۲ رو تموم کردم و فق همینو بهتون بگم که چق جذابه و چق بد جاهایی کتاب تموم میشه ولی هنوز جلد چهارمش چاپ نشده .. من چی کنممم؟! :در عمق چاه افتادن:دی [ازین ژانر کتابای تخیلی از همون بچگی خوشم میومد اما از بعد خوندن هری پاتر میگم کی گفته اصن تخیلیه؟ شاید واقعا همینقد موازی ما زندگی میکنن
باز هم جهانم تنگ شده، دلم یکی رو می‌خواد و عاشقی و اینها و چی تو این جهان کافیه و چی می‌تونه مرهم باشه؟ 
چرا ول نمی‌کنی این میل به خواستن و عاشقی رو 
خب تو این ملال فقط خواب دواست که متاسفانه قهوه خوردم و خوابم نمیاد.
چرا واقعا دارم ادامه میدم؟ هنوز نفهمیدم چرا واقعا تموم نمی‌کنم.
ملال نیست این، این خود واقعیت زندگیه... یک مزخرف بزرگ و بی‌پایان...
میل به دانستن ؟ نمی دونم شاید این بهونه‌ایا بدای ادامه ...
خب ، عزیزم مائده ؛ سخته که با وجود وقت تلف کردن های امروزت بازهم باهات مهربون باشم ولی من توام و بیشتر از هر آدم دیگه ای روی زمین درکت میکنم! البته این دلیل نمیشه که اهمال کاریت رو فراموش کنم ولی بهت یه فرصت دوباره میدم.
عزیزم ، یادت باشه دیگه هیچوقت احساساتت رو برای کسی عریان نکنی!یادته؟ آی لار هم گفت که اول باید خودت رو بشناسی تا بتونی تشخیص بدی کی حست رو بیان کنی و کی نه! اما مائده! فراموشش کن و به چشم تجربه بهش نگاه کن...میدونم که زدن بعضی حرف
دیروز اگه نیم ساعتم وقت اضافی میاوردم امضاها رو هم میگرفتم ولی از کل پروژه تدوینام فقط امضاهاش موند. یه حس سبکی شبیه تموم شدن امتحاناتم داشتم. الانم که تو سازمانم منتظر جلسه ملیم.
آخر هفته هم مشغول عروسی امیرحسین بودیم که خیلی عروسیشون قشنگ بود و خیلی هم وقت ما رو گرفت ولی هر چی بود تموم شد و میتونم بگم الان دیگه میشه فول تایم زبان رو ادامه داد. به امید خدا یه ماه توپ بخونیم و امتحان رو بدیم و تموم شه
سلام
سربازیم تموم شد دیروز!!!!
چقدر دور جزیره پیاده روی کردم. چقدر زحمت کشیدم. یعنی کل استرس و عرق کردن و اذیت شدن سربازی یه طرف ، تسویه کردن هم یه طرف.
من سربازی بودم که اذیت نمیکردم و کارامو خوب انجام میدادم و اضافه خدمت هم نداشتم و نگرفتم، ولی نمیدونم باز چرا اینقدر اذیتم کردن.
یعنی این روزا همه رو دارن اذیت میکنن. آخه مگه مریض هستین!
واقعا شرایط بدی بود. ولی این روز آخرو تمومش کردم و الان یه مرد آزاد هستم
خدایا شکرت
البته نه شکرکه این مرحله رو
خدایا ممنونم
از تموم شادی ها
و دلخوشی های 
کوچیک.
خدایا ازت ممنونتم.
خدایا اگه من روی تموم 
خوبیهایی
که در حق کردیو
بپوشونم
یعنی کافرم.
به پوشاندن بذر توسط خاک
کفر میگن.
اگه من تموم لطفهایی که
در حقم کردی.
تموم لحظه هایی که هوامو
داشتی.
تموم نعمتهایی که بهم دادی رو
شاکر نباشم
از درون
و بیرون
شاد نباشم
و روی همه اونا رو 
با غم الکی
بپوشونم یعنی کافرم.
خدایا دوست دارم.
بهت ایمان دارم.
ازت ممنونم.
حال خوب کن همیشگی من
دوست دارم.
از اواخر بهمن ۹۷ شروع کردم به دیدن سریال فرندز،و تاالان تا قسمت ۲ فصل نهم دیدمش.
منو اونجوری نمیخندونه، ولی خب واقعا حال خوب کنه...معمولا قبله خواب دو قسمت ازش میبینم و خیلی حال میده،ازالان قصه تموم شدنشو دارم میگیرم...
تا اینجا با این دو قسمت واقعا خندیدم:قسمت ۲ فصل نهم(اون قضیه مشت زدن راس به جویی و ...)
اگه اشتباه نگم قسمت ۱۷ فصل پنجم(اون قضیه که جویی از پشته پنجره خونه مانیکا یه دختررو تو ساختمون راس میبینه و .....)
سال اول دانشگاه واقعا سال سختی بود برام! نمی‌دونید چی گذشت بهم پس فقط یه گرا بدم! من از اول ترم یک تا آخرش اول یه ۱۵ کیلو وزن اضافه کردم و بعد یه ۱۰ کیلو کم کردم. بی‌ثباتی روحی و فیزیکی رو از این دریابید!
یه سری چیزا شدیدا یادآور اون ایامن برام. وقتی اون چیزا برام اتفاق میفتن، یاد اون سال میفتم و یه بویی حس می‌کنم(واقعا به معنی لغوی: بو)
فک کنم نورونای مغزم آچمز شدن =)))
از بین همه‌ی این‌چیزا یکیشون صدای محمدعلیزاده‌س تو آهنگ عشقم این روزاست. او
سال اول دانشگاه واقعا سال سختی بود برام! نمی‌دونید چی گذشت بهم پس فقط یه گرا بدم! من از اول ترم یک تا آخرش اول یه ۱۵ کیلو وزن اضافه کردم و بعد یه ۱۰ کیلو کم کردم. بی‌ثباتی روحی و فیزیکی رو از این دریابید!
یه سری چیزا شدیدا یادآور اون ایامن برام. وقتی اون چیزا برام اتفاق میفتن، یاد اون سال میفتم و سه بویی حس می‌کنم(واقعا به معنی لغوی: بو)
فک کنم نورونای مغزم آچمز شدن =)))
از بین همه‌ی این‌چیزا یکیشون صدای محمدعلیزاده‌س تو آهنگ عشقم این روزاست. او
پست قبلی رو یک ماه پیش نوشتم... و به همین راحتی یک ماه گذشت! بدون اینکه بتونم چیز مناسبی بنویسم :(
بهم حق بدید. درسام سنگینه و زیاااااد. هرچند اکثر دروسم رو واقعا دوست دارم. اما امتحانات نزدیکه...
کسایی که این وب رو از بهار امسال دنبال کردند می‌دونند که من چقدر در فصل امتحانات، گیج و درگیرم. نمی‌تونم بنویسم.
نمیتونم بنویسم...
حتی از این سفر مشهدی که رفتیم و شب یلدایی که اونجا بودیم... بهترین سفرم در طول زندگی مشترک!
حتی از مصاحبه علمی‌ای که اخیرا د
بچھ ک بودم فک میکردم پدرومادرها ساعت شنین ک ھروقت تموم شد برش میگردونیمو ھمھ چی نو می‌شھ 
ولى وقتی بزرگتر شدم فھمیدم......
فھمیدم مثل مدادرنگیھ زندگیتو رنگ میکنھ و خودش تموم میشه
یا مثل حبھ قنده....
چاییتو شیرین میکنه ولى تموم میشه
********
قدرشونو بدونیم تا ب خاطر ما تموم نشدن^__^

زندگی زود میگذره
قدرشونو بدونیم.....
خب کتاب جاودانگی هم تموم شد. نوشتهٔ میلان کوندرا با ترجمهٔ حسین کاظمی یزدی و نشر نیکو نشر. پیشنهاد میکنم حتما این ترجمه رو بخونین. ترجمهٔ قبلی که خوندم اصلا انگار یه چیز دیگه ای بود داستانش :/ اینقدر تحریف داشت! انگار ایین ترجمه یه کتاب جدید بود به خصوص آخراش. اگنس رو نمیدونم چرا واقعا دوست داشتم. با این که تو این کتاب واقعا هیچ همزاد پنداری نداشتم. شخصیتا بعضیاش جداگانه داستانشو گفته بودن ولی یه جایی به هم رسیدن. در کل کتاب خیلی خوبی بود. جدا ا
دیشب به این فکر می کردم که قصه ای که شروع کردم رو نیمه تموم گذاشتم و دیگه هم دنبالش رو نگرفتم. بعد یه کم که فکر کردم توی وبلاگ هایی که دنبال می کنم از این مدل قصه کم نیستبد نیست یه چالش قصه های نا تموم درست کنیم و داستان های نیمه کارمون رو تموم کنیم
تمام روزو خواب بودم. چرا؟؟؟ نمیدونم فقط خوابیدم و واقعا هم خوابم برد. باورت میشه؟ زبان هیچ کاری نکردم حوصله اش رو هم ندارم که کار کنم فردا برم الا مخوام تا ابد بخوابم مگه چی میشه :((( آسمون که زمین نمیاد. اما اینا همش حرفه. یجور دیوونگی دارم دلم میخواد این روزا تموم بشه. فقط تموم بشه. فردا نمیدونم برم نرم حوصله ندارم حوصله هیچیو ندارم :(( فقط میخوام بخوابم نفهمم هیچیو نفهمم اما تا کی میشه فرار کرد. کاش زودتر درست بشه همه چی. 
همین الآن چند قطره ای بارید :) 
تا صدای چکه های باران را شنیدم لپتاب را کنار زدم و پریدم بیرون . باران های بهاری زود تمام می شوند . و این فرصت کم به دست می آید . ماه رمضان ، دهان روزه و زیرِ باران دعا خیلی به استجابت نزدیک است . نام بردمتان و دعا کردم ...
+ دیشب رفیق یه نفسِ عمیق کشید و گفت : ماه رمضونم داره تموم میشه . من :| یه نگاهی به گوشیم انداختم و گفتم چهارمه ها تازه . گفت تازه اون اشتباس امروز سومه :) 
اما مساله اینه که وقتی ارزش لحظه های این ماه رو ب
آدم عمق تنهاییش رو وقتی می‌فهمه که اتفاق بدی واسش میفته و نیاز داره کسی دستشو محکم بگیره و فشار بده و بهش بگه: از پسش برمیای.  ولی پیدا نکنه چنین شخص امنی رو برای خودش. تلگرامو باز کنه و بالا و پایینش کنه و دنبال کسی بگرده که تو این موقعیت میتونه کمکش کنه ولی پیدا نکنه کسی رو. بعد مجبوره خودش خودشو بغل کنه و تو اوج تنهایی به این فکر کنه که واقعا از پسش برمیام؟ نمی‌شه همین الان زندگیم تموم بشه و لازم نباشه بعد از این اتفاقو ببینم؟ نمیشه تموم شه ه
شما فکر‌کن یه آدمی مثل الکساندر مک کویین یه روز صبح از خواب پا میشه با اون حجم از  خلاقیت با خودش فکر می‌کنه که من دیگه چیزی ندارم به این دنیا عرضه کنم و ماجرا را تموم می‌کنه. ‌می‌خوام بگم افکار و ذهن انسان واقعا چیز عجیبیه!
_در چند قدمیِ انتهای مسیرِ قطعی شدنِ یک مدرسه برای پسرک هستم. امیدوارم همه‌چیز به خیر پیش بره و ما واقعا در انتخابمون اشتباه نکرده باشیم و خدا به نیت ما برای این همه این جستجوها عنایت کنه و برکت بده.
_یه پیشنهاد شغلی جدید دریافت کردم که یک کار پروژه‌ایِ سه ماهه است. پروژه‌ای بودنش برای من ایده‌آله. اینکه تا سه ماه دیگه تموم میشه و عملاً یک رزومه است. ولی نمی‌دونم تو این وانفسای درگیریِ همه‌سویه‌ای که دارم چه‌قدر میتونم از پسش بر بیام. مستر
میدونی، زندگی اغلب اینجوریه که باید سعی کنی از برهه ای که تموم شده بگذری. فلش بک زدن اشکالی نداره، مرور بعضی چیزا ایرادی نداره، فقط کافیه که بدونی تموم شده، اون روزها و آدمها هم تموم شده ن.
بیا ببینیم روزای پیش رو چیا تو چنته داره، هوم؟
دریافت
هیچی
کرونا اومده
تو خونه حبسیم
یه سری گرفتاری جدید پیدا کردیم مثلا اینکه پنج ساعت می‌شینم با مامانم بحث می‌کنم که واقعا کرونا خطرناکه و تو نباید تنهایی بری. بعد باز فرداش میاد می‌گه نه تو نباید بترسی، اگه می‌ترسی من خودم می‌رم به‌جات! و باز روز از نو :)
دیگه اینکه بابام خیلی رعایت نم‌کنه و من دائم باید اسپری دستم باشه و میاد خونه به هرجا که میره می‌زنه. وقتی هم بهش می‌گم دستتو بشور، می‌گه دستمو تو کارگاه شستم تمیزه :)
منی که همش بیرون بودم
رسیدم خونه و خوابیدم
طرفای 6 غروب بیدار شدم
تو همون لحظاتی که من داشتم از تختم میومدم پایین و بیدار میشدم
توهمون لحظات
داشته طنابو چک میکرده که محکم بسته باشتش
گره ملوانی زده اینطور که میگفتن
و طبق محاسباتم تو تایمی که داشتم دست و رومو میشستم
اون صندلی رو از زیر پاش کنار زده و تمومش کرده
 
 
تموم شد
تمومش کرد
الان سردشه تو اون یخچال؟
امشب گوشیشو نمیذاره رو فلایت مود؟
کوکش نمیکنه واسه هفت صبح؟
فردا مربای هویج نمیخوره؟
دیگه پودینگ شکلاتی درست
بسم الله الرحمن الرحیم./
 
سری اول که تو شهربازی دیسکوکاستر سوار شده بودم ترسیده بودم خیلی جیغ زدم. اونقد که وقتی تموم شد با اینکه ترس و لذتش قاطی بود و خیلی کیف داشت ، گلوم و سرم درد گرفته بود از صدای جیغام ! سری دوم خیلی بیخیال سوارش شدم ، نفهمیدم کی تموم شد همه ی لحظه هایی رو که دفعه ی قبل جیغ کشیده بودم داشتم میخندیدم و کیف میکردم و خنکای هوا و رهایی رو حس میکردم ، دریغ از یه جیغ کوتاه ... اینو نوشتم که دو تا نکته رو بگم : تو زندگی همه چیز به انتخ
خیلیییییییییی سرم شلوغه
واقعا به یک محل کار نیاز دارم.. و اجاره مغازه ها هم سر به فلک کشیده س...
احساس میکنم از خود چنور دور شدم و خیلی تو زندگی فرو رفتم ..
چنور وجودم گم شده.
هر روز میگم این کار رو تموم کنم و راحت شم و هر روز یه روز دیگه پشت سرش
خداروشکر که بیکار نیستم ..از خود تعریف نیست خانودام بهم افتخار می کنم ولی نوعی حس تحقیر که تو هیچی نیستی تو درونم همیشه هست...
خب 12 سال از کنکور گذشت و من هنوز به کنکور 86 و انتخاب رشته مزخرفم فکر میکنم...
فکر ک
باید بگم دلم غذاهای خونگی مامان پز میخواد و تمام!
#فقط تموم شو لعنتی
من همون آدمیم که حساس به غذا بود!
هر خورشتی جز خورشت مامان جونش و فک و فامیلای خوب اشپزش از گلوش پایین نمیرفت حالا خورشتای داغون اشپز دانشگاه حتی قیمشو!
فکرشو بکن قیمه! :/ غذایی ک ی تایمی متنفر بود ازش رو میخوره!!
چرا؟ چون نه وقت غذا درست کردن داره و نه حوصلشو لا ب لای این همه شلوغی کار...
تموم شو فقط
تموم شو
امتحان متون فقهم ....
تموم شد ...
فردا ساعت ۱۰ تا ۱۲ آخرین و به معنای واقعی کلمه غول مرحله اخر امتحانا رو تموم میکنم ...تجارت !
واقعا این ترم خودم نبودم ...
ینی این ترم هیچی نبودم ...
یه عالمه اعصابم خرابه ...خوابم میاد !و تجارتم قانون ها رو حفظ نکردم ‌...موندم قراره چی بشه تهش؟
هر چی بشه اما من یه دل سیر از فردا وقت دارم زبان بخونم و داستان بنویسم و برم باشگاه ...و از همممه مهم تر یه یه هفته رو برم اردبیل ...
یا مثلا تبریز ...از گرما پختم اینجااااا...
فقط من فر
با این وضع روحی باید درسم خوند؟ آخه مگه میشه ؟؟! نمیتونم واقعا . نمیدونم چطور کابوس هایی که میبینم و عین واقعیت هستن فراموش کنم . هرکار میکنم جلوی چشمم هستند شنبه امتحان بدترین روزی که میتونه یک امتحان باشه شنبه است چون من کلا جمعه ها نمیتونم درس بخونم دست خودم نیس!
چاره ای نیست باید امروز شروع کنم تا پنج شنبه تموم بشه.دعا کنید آرامش پیدا کنم واقعا دارم دیوونه میشم اونقدر که تا شب میتونم یک ریز فقط بنویسم و بنویسم...
یه چیزی که واقعا برام سواله.
اینه که چرا این مرد اینکارو با من کرد؟
آیا عقده های خودش رو بروز داد؟
آیا من مجبورش کردم؟نه واقعا.
من فقط یه پدر میخواستم.
نه بیشتر نه کمتر.
ولی اون خیلی بیشتر میخواست.
و تازه بعد یه مدت زد زیر همچی.
چون من اون دختر مورد نظرش نبودم.
چون تو همچی از جمله درس اول نبودم.
چون تو خیلی چیزا حتی نزدیک به آخر بودم.
ولی حواسم به اون بود. قدرش رو میدونستم.
الان هم زندگی همینه دیگه.
برا چیزی که میخوای تلاش میکنی.
شد میرسی بهش نشد هم ب
خب حالا چی کار کنیم که از این گردباد افسردگی بیرون بیایم؟
اولین نکته که خیلی کمک میکنه در نظر داشتن این مسئلس که واقعا شرایط بهتر میشه. قرار نیست همیشه تو این وضعیت بمونیم حتی اگه همچین احساسی نکنیم . البته این به این معنی نیست که افسردگی هیچ وقت بر نمیگرده. (مثل سرماخوردگین.جفتشون مزخرفن. یه موقع هایی میان که فکرشم نمیکردی و باید تایم بهشون بدی تا تموم شن.)
دومین نکته نور خورشیده. شاید مثل من خون آشام باشین و از خورشید بدتون بیاد ولی واقعا کمک
دلتنگ شده ام !!!
از دلتنگی کسانی که دوستشان دارم...
دلتنگ تمام نبودن ها... 
دلتنگ تمام آرزوهای بر باد رفته یک.پروانه ی پریشان 
که به دنبال هستی خود حول یک چراغ می‌سوزد... 
فقط باید عاشق باشی تا درد سوختن را نفهمی. .. 
شاید پروانه نیز دنبالت می‌گردد ... 
که اینگونه دل ب دریای سرخ می‌زند...

امروز رفتم عمل کردم سرمو...افتضاح بود .واقعا افتضاح.انگار اون امپول بی حسی به درد لای جرز در هم نمی خورد
مردمو زنده شدم تا توده دراومد
کاش تموم بشه این روزا ...خسته ا
واقعا این دنیا چیه؟
داشتم با خودم به أین فکر می کردم که آخرش که چی؟
دو تا کنکور دادیم و قبول شدیم، دو تا دوره دانشگاهی رو تموم کردیم.
سربازی رفتیم، الانم سرکار.
اما آخرش که چی؟
این استرس ها و نگرانی ها کی دست از سر ما برمیداره؟
چرا داریم دنیامون رو این طوری میسازیم؟
چرا ازم فاصله میگیری پس بگو اون همه خاطره چیمنی که به پای تو موندم داری میری تو به خاطر کیمنی که هی پشت تو واستادم تنها نذاشتم اون ...یه روزی فکر نمیکردم که از همون دستا یه چک بخورمد نامرد حداقل با من نه جلو این همه آدم نه با همه آره و با من نه مگه من آهنمدمت گرم کی تورو اینطور بد عادتت کرد کی توئه دیوونه رو درکت کرداز تموم غصه ها ردت کرد ...دمت گرم کی تورو اینطور بد عادتت کرد کی توئه دیوونه رو درکت کرداز تموم غصه ها ردت کرد ...یه کاری کردی یهو جا خور
از اینکه در مسیر پیش رو
چه اتفاقاتی خواهد افتاد شاید بتونم بگم هیچ حدسی نمیتونم بزنم 
که اخرش بد تموم میشه یا خوب حتی از فردای این خدمت سربازی
که بگم احتمال میدادم از اول موفق میشم
واقعا هر روز رو دارم میشمارم
روز شماری برای اینکه تموم بشه ...
شاید بشه گفت این خان خان اخره
بعد این تکلیف خیلی چیزا معلوم میشه ...
 
دوران سربازی
فقط با کمک خودش دارم میگذرونم
 
گاهی میگم این همه اتفاقات پشت سرهم افتاده خیلی یعنی
چرا من هیچ کدومشو اینجا ننوشتم
حداقل
آرزو می کنم هرچه زودتر بمیری ترامپ لعنتی که گند زدی به زندگیم://
بعد از ترور سردار زندگی نذاشته برام،بهونه اومده دستش که دیگه اونجا جای موندن نیست ،جم کن بیا پیش خودم.
آخه اون عوضی که خودش به غلط کردن افتاده دارن جم میکنن برن گم شن خراب شده ی خودشون ،این وسط این چی میگه من نمی فهمم به خدا‌.
امروزم دیگه زنگ زده بود به بابا:/ آخرم دعواشون شد:/ خدایا چرا تموم نمیشه ؟! چرا تموم نمیشی، رفتی تموم شد دیگه ، تموم شو دیگه.. بابا تموم شو... تو رو هرکی دوست دار
 
امروز که حوصله م سر رفته بود نگاهی به تقویم انداختم و با عصبانیت گفتم "پس این تابستون با اون ماه های مزخرفش کی تموم میشه" و بعد هم، تقویمو یک کناری انداختم. دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. یهو یه چیزی جلوی چشمم عین نوار فیلم عقب جلو شد. تک تک اون لحظه هایی که هم به مرداد هم به تیر، هم خرداد، هم اردیبهشت و ماه های دیگه همین حرف رو زده بودم یادم اومد. من دقیقا هر وقت یک ماه جدید شروع میشد بی صبرانه منتظر میشدم تا زود تموم بشن و یه ماه دیگه شروع بشه! و
 
ذهن من دیگه گنجایششو نداره . واقعا دیگه دارم همه چیز رو پس میزنم . کاش همه‌مون با هم بمیریم. کاش یچی بشه و کل این کشور متعفن حال بهم زن با هم نابود شه. ما بمیریم. همه با هم بمیریم تا دیگه شاید این غم ، شاید این بغض کوفتی تموم شه.شاید نحسی تموم شه . بعدتر تو تاریخ مینویسن که صبح یه روز، یه کشور با تمام مردمش ، از فرط غم نابود شد. اون مردمو یادتون نیاد شاید . اونا آدم‌هایی بودن که جونشون، آرزوهاشون، امید هاشون برای هیچکس تو دنیا اهمیت نداشت. اونا ی
این امتحانم هم برخلاف انتظار خیییلی خوب بود.به خیر گذشت :))) چقدر نگرانش بودم و چقدر اعصابم رو خورد کرد واقعا
اما تموم شد.دیگه تا چهارشنبه امتحان سختی ندارم
الان هم دارم میرم برای اخرین بار توی بهار میم بزرگ رو ببینم :) کاش اون یکی میم هم بود.دلم براش تنگ شده ... واسه شیطنتهاش و خنده هاش! 
به مامانم گفته بودم  درباره رتبه هم کلاسی هام بهم چیزی نگه .
ولی آخرش کارخودشو کرد پای تلفن به داییم گفت   آره فلانی درسش مثه دخترمن بود پارسال این موقه
ولی خب بعدش دیگه   ...  .حالا سال بعد رتبش مثه اون میشه
 
تصمیم گرفتم خشممو پنهان نکنم البته اصلا خشم نداشتم . غمگین بودم و زدم زیر گریه و تصمیم گرفتم کاری کنم که اندازه یه ارزن برای حرفم ارزش بزارن
رفتم دوتا بشقاب برداشتم و پرتشون کردم باغ کناری . یکی هم دادم به برادرم و گفتم اونم باید پرت کنه !
من هنوز باورم نشده، یعنی بیست درصد آخر دوازدهم حذفه؟! اه، اه، اه، لعنت بهشون، کوفت بگیرن! خب اگه قطعی شده چرا هیچ‌جا دقیقا ننوشته تا کدوم سرفصل می‌آدش و دقیقا کجا حذفه؟! بابا روانیم کردن، اه -_-
منو بگو آخه، فیزیک اتمی رو تابستون تموم کرده بودم. کلی رو دوازدهم زوم کردم که قبل عید اختصاصیاش رو بستم، بعدم این‌قدر عید دوازدهم خوندم که هفته‌ی دوم عمومیاش هم تموم شد، بعدش این‌طوری آخه؟! اه، خب اگه منم نشسته بودم پای برنامه‌ی آزمون و خودمو خسته
اومد
الان که دارم مینویسم استخونای صورتم درد میکنه .
خراب بود حتی خیلی خراب تر از چیزیکه فکرشو میکردم
از اون موقه تا الان دارم گریه میکنم . فکر کنم تا یه سال دیگه این وضع ادامه داره
از اون موقه تا الان نخندیدم  و فکر نکنم به هیچ دلیلی تا سال دیگه هم بخندم
(البته اینجوری شبیه کسی میشم که خیلی ازش بدم میاد ولی چیکار کنم ؟  حالم داغونه)
هرجور فکر میکنم  هیچ اتفاق خوشحال کننده ای ممکن نیست بیوفته . اما نا راحتت کنندهه هاهیچ وقت تموم نمیشن
خودمو تو ا
امتحان آخریم دادیم بالاخره. لازم به ذکره که اینم با وجود خر زدن های بسیار ریدم:)) انتظارشو نداشتم واقعا. 
بعد امتحان یه سری از بچه ها تخم مرغ شکستن رو ماشین مدیر معامونمون بعد هم تو حیاط کتابای سلامت بهداشت و مدیریتی که آورده بودیم رو پاره و پرت کردیم بالا:)) مدیرمون هم اومد بیخود وحشی شد:|(هنوز ماشینشو ندیده بود:| ) به اون چه ربطی داره واقعا؟ کتابای خودمونه بعدش هم همه کاغذا رو جمع کردیم. تهدیدمون کرد که از همه سه نمره از انضباط کم میکنه:| البته ف
ه. از خودم می‌پرسم که آیا واقعا دوره‌ی عشق‌های بی‌حساب و کتاب تموم شد؟ آیا سنِ مسابقه برای زودتر پول پیدا کردن و تاکسی رو حساب کردن، تموم شد؟ آیا روزایِ ست نبودن و وقتی که عجله دارین، برای کمک ظرفای خونه‌ش رو شستن؛ تموم شد؟
دیروز که نشسته‌بودم روی صندلی، اون‌پسره‌ی جدید توی ارکستر با ریش و سیبیلایِ تازه پر شده‌ش نگاهم می‌کرد، محتویات معده‌م به سمتِ دهنم هجوم میاورد و وانمود می‌کردم نمی‌بینمش و همه‌ی چیزایی که در برخورد با این موجود
وااااای نمیدونی اینقدر سخته اینقدر سخته که مخم نمیکشه اصلا یسریاشو نمیفهمم. هی میگه اینجوری بشه اونجوری میشه اگه این باشه اون نمیشه اگه اینو داره اونو نداره ... مخم پوکید بابا جان. شیطونه میگه بیخیال شم بگم یه واحد بیشتر نیست بیخیالش بشم اما بعد میگم احتمالا بیشتریا اینکارو کنن به هر قیمتی شده اگه شده بیست بار بخونمش باید یاد بگیرم. خلاصه که منو تصور کن که الان چجوری ممکن باشم :/
عصریم وقت دکتر دارم زمانم کمه کاش میشد نرم ولی نمیشه یه قرصم تمو
آقا من فاز اینایی رو که میان داستان زندگیشون رو تو تلگرام و اینستا منتشر میکنند و تا خصوصی ترین لحظاتشون رو با خلق الله شِیر میکنن درک نمی کنم
حالا بعضی داستانا ی نیمچه جذابیتی داره و اتفاقای خاصی تو زندگی افتاده که قابلیت رمان یا حتی فیلم شدن رو داره
ولی بعضیا واقعا ی زندگی یکنواخت و معمولی رو به اشتراک میزارن و از طریقش فالوور جذب میکنن و درآمد دارن
خودِ همین من یکی از اینا رو دنبال میکردم
اوایلش واقعا بد نبود
مخصوصا این که این خانوم وقتی ا
مثل راه رفتن روی تردمیل می‌مونه. هرچقدر میری جلو تموم نمیشه. نه‌تنها تموم نمیشه بلکه به آخرش هم نمیرسی. اصن آخری نداره که بخوای بهش برسی. کاش یکی بود که بهم میگفت نتیجه این درس خوندنا میتونه قبولی باشه، یا بهم میگفت حداقل آخرش چی قبول میشم. 
هرچقدر می‌خونم کمتر نتیجه می‌گیرم. از نظر نمرهٔ مدرسه نه. چون می‌دونم این نمره‌ها هیچ‌جای دنیا قرار نیست به دردم بخوره. از آزمونایی که میدم و افتضاح فقط برای یک ثانیه‌ش هستش.واقعا واقعا خیلی وحشتناکه
وااای اشتراک شیانم تموم شده!!!! امروز با بچه ها رفته بودم شیان، آخر سر که داشتیم میرفتیم آقاهه صدام کرد رفتم گفت اعتبار حسابتون هفته پیش تموم شده...اومدم کارت بکشم موجودیم کافی نبود...وایی اونقد ضایع شدم، مجبور شدم از فرزانه ام قرض کنم یه کم://
نمی دونم چرا چون بابا روز تولدم کادو داده بود و گفته بود اشتراک یکساله اس همش تو ذهنم بود تا بیستم اعتبار داره. یکی نبود بهم بگه خب آخه خنگ همون روز که نرفته بود بگیره .
واسش تعریف کردم که...آخرش برسم به کارت
چجوری این احساسات رمانتیک تموم نشدنی رو دارین نسبت به بارون؟ من اگه بعد یه مدت طولانی بارون بیاد خب قطعا ذوق میکنم ولی الان واقعا خسته شدم از سرما و بارون و تاریکی هوا. حالا هی هرروز تو این ماسماسک هم باید استوری بارون ببینیم؟:)) بسسه دیگه:))
ل
 
دلم برای صداش تنگ شده بود...دلم انرژی صداش رو می‌خواست، ساعت ۱۲ شب بود، پیام دادم رسیدی خونه؟ساعت یک جواب داد: الان رسیدم...انتظار نداشتم اون ساعت زنگ بزنه. با اینکه دلتنگ بودم.ولی تماس گرفت... گفتم سلاااااامسلام کرد...خسته بود،خیلی خستهدلم از جا کنده شد....آخ...چقدر سخته بدونم خیلی خسته است، یا غم داره، اما ازم دور باشه و نتونم کاری کنم براش...چقدر وقتی که دوریم، رنج های محبوبمون تلخ تره....
ناخودآگاه یاد این شعر میفتم:« ای کشته ی دور از وطن، دور
دارم روزگار غریب قربانی رو گوش میدم و همچنان حسرت میخورم که چرا اون روز کنسرتش رو نرفتم:) ... البته این که خبر نداشتم هم بی تاثیر نیست:) بعدا از استوری های بچه ها فهمیدم:)
 
چه میکنم؟ میخونم، نمیخونم، میخونم، نمیخونم، نمیخونم و بازم میخونم!
یکی از نقاط ضعفم اینه که نمیتونم امتحانی بخونم:/ 
از همه بدتر فراموشیه. میگن طبیعیه و دوره کنی حتما باید! ولی عین آدم دوره نمیکنم که:/ وسط مرور کردن میرم یه درس دیگه و مبحث جدید میخونم و تهش از هیچ کدوم چیزی یاد
 
دلم برای صداش تنگ شده بود...دلم انرژی صداش رو می‌خواست، ساعت ۱۲ شب بود، پیام دادم رسیدی خونه؟ساعت یک جواب داد: الان رسیدم...انتظار نداشتم اون ساعت زنگ بزنه. با اینکه دلتنگ بودم.ولی تماس گرفت... گفتم سلاااااامسلام کرد...خسته بود،خیلی خستهدلم از جا کنده شد....آخ...چقدر سخته بدونم خیلی خسته است، یا غم داره، اما ازم دور باشه و نتونم کاری کنم براش...چقدر وقتی که دوریم، رنج های محبوبمون تلخ تره....
ناخودآگاه یاد این شعر میفتم:« ای کشته ی دور از وطن، دور ا
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_اول
.
خوب نبودم اما بد هم نبودم 
ولی تازه وارد بودم
تازه نتایج اومده بود 
رتبه ام بد نشد اما واسه ی من فرقی نداشت 
فقط هدفم قبول شدن دانشگاه تهران بود و تموم
رشته اش مهم نبود
هدف خاصی تو زندگی دنبال نمی کردم
اصن مگه باید هدفی باشه
زندگی همین دوروزه و تموم میشه
چرا این دوروز رو به جای شادی صرف به دست آوردن چیزایی بکنم و براشون خودکشی کنم
من مثل بقیه نیستم
هر چی بخوام دارم پس بهتره فقط لذت ببرم هر چند لذتی نیست و فقط تکرار مکرر
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_اول
.
خوب نبودم اما بد هم نبودم 
ولی تازه وارد بودم
تازه نتایج اومده بود 
رتبه ام بد نشد اما واسه ی من فرقی نداشت 
فقط هدفم قبول شدن دانشگاه تهران بود و تموم
رشته اش مهم نبود
هدف خاصی تو زندگی دنبال نمی کردم
اصن مگه باید هدفی باشه
زندگی همین دوروزه و تموم میشه
چرا این دوروز رو به جای شادی صرف به دست آوردن چیزایی بکنم و براشون خودکشی کنم
من مثل بقیه نیستم
هر چی بخوام دارم پس بهتره فقط لذت ببرم هر چند لذتی نیست و فقط تکرار مکرر
سربازی یعنی تحمل روزهای تکراری ، تحمل بی احترامی ، تحمل سختی و شکستن غرور . 
سربازی تموم میشی  مطمن باش این شب بیداری های ، این اضاف ها ، این پست های ، این توهین ها ، و بی احترامی ها یه روزی تموم میشه کاش اون روزی که تموم میشی باشم اینجا بنویسم . و این داستان تمام سربازی 
بیست و یک اردیبهشت نود و نه . 
پی نوشت :  بسیار بسیار این جسم در این روز ها خسته س 
گفتم بعدِ این همه تنش و فشار این سفر لازمه..حالمو خوب میکنه..خوب کرد واقعا ولی فقط 24ساعتی که با هم بودیم.
که دم ترمینال که خواستم ازشون جدا شم اشک حلقه زد تو چشمام..
24ساعت عالی بود همه چی...
و تو این سفر به خیلی چیزها پی بردم..اصلا انگار همش خواب بود.
اما بعد 24 ساعت دوباره یادم افتاد که حال مامان خوب نیست
دوباره یادم افتاد همه چیز هایی که حالمو بد میکنن..
دوباره یادم افتاد که زمستونه...
دربی امروز بود اما نگاه نکردم و مهم نبود..
امشب گفت :من بهتون دروغ
صبحی قلبم مچاله شد ، دلم میخواست همونجا تموم میکردم این زندگی رو . اینقدر شوکه شدم که تموم کانال ها رو گشتم ، به تموم پیچ ها سر زدم ؛ دوست داشتم یکی بگه اشتباهه ، یکی بگه و درد این قضیه کمتر بشه .. دوست داشتم بشینم زار بزنم .. درد داره ..درد 
خدا رحم کنه .. دیگه هیچ چیزی نباید بگم ، درمورد هیچ چیزی نباید حرف بزنم .. 
چنان سردردی کشیدم که نگو! با ذکر تموم میشه این درد، باز میشه این در، صبح میشه این شب ! خوابم برد و 
چنان کابوس هایی دیدم که نپرس! از همه چیزایی که توی عمق وجودم باهاشون شدیدا درگیرم و مضطربم میکنن!
بیشتر از اونچه که بشه فکرش رو کرد توی زندگیم فحش و توهین شنیدم و خشونت دیدم و کمتر از اونچه که فکرش رو بکنید توی زندگیم محبت شنیدم و عشق و احترام دیدم. 
خیلی سعی میکنم برعکس این چیزایی که تجربه کردم و سرم اومده رو بروز بدم یعنی محبت و عشق بیشتر و خشونت
امروز ۱ آذر ماه ۱۳۹۸. ساعت ۱۳:۰۸ دقیقه ی ظهر. اینجا وبلاگ روزنوشت در خدمت شماست. چقدر من بامزه ام اخه. گفتم مثلا تنوع بدم شروع کردنمو تکراری نباشه که افتضاح شدم. صبح خوابیدم زیاد کار نکردم اما الان داشتم فکر میکردم چقدر من به آدمایی که دوسشون دارم مدیونم و یجوری باید براشون جبران کنم این که گفتم مائده خاک برسرت که اینقدر بیخیالو خجسته ای بشین کار کن بچه جون. جدا از اون فهمیدم امروز ۱ آذره. فقط ۲۷ روز دیگه مونده تا من ۲۶ سالم تموم بشه و وارد ۲۷ س
دقیقا چه حسی دارم ، ناراحتم ؟ناامیدم؟ بی‌انگیزم ؟ بی‌انرژی‌ام ؟ از کسی نفرت دارم ؟ چه کسایی رو واقعا دوست دارم؟ خسته‌ام؟ این بی‌حوصلگیم جسمیه یا روحی؟ خوشحالم؟ مودم بالاست؟ یا دپرسم ؟ همین الان دلم میخواد زندگی تموم شه ، یا دوست دارم آینده رو ببینم ؟ اینجا نوشتنو دوست دارم؟ اصلا چه حس خوبی برام داره نوشتنم اینجا؟ حس خوبی داره ؟ دلم میخواد تنها باشم ؟ یا از بودن با آدم‌ها لذت میبرم؟ برای روزهام برنامه دارم ، یا تو یه سیکل منظم تکراری فقط
برای اولین بار با تبلت پست میگذارم ( جوون تر که بودیم با لپ تاپ پست میذاشتیم)
بعد سالها که حال و حوصله ای پیدا شد
پزشکی عمومی با تموم فراز و فرودهاش سه سال پیش تموم شد ، بعدش شدیم پزشک خانواده ، بعدش رفتیم سربازی که واقعا سخت گذشت و همین ماه قبل تموم شد و بعدش امتحان رزیدنتی دادیم و احتمال خیلی زیاد از شهریور یا زودتر باید دوره ی رزیدنتی رو شروع کنیم و بعدش بریم طرح دوره ی تخصص و بعدش .....
تو این مدت به اجبار در چندین شهر دور زندگی کردیم و خدا میدو
دانلود اهنگ آی خدا آی خدا پس چرا تموم شد
دانلود کامل اهنگ لری ای خدا ای خدا پس چرا تموم شد به صورت mp3 و لینک مستقیم در وبلاگ یک موزیک همراه با متن و شعر با کیفیت عالی 320
برای دریافت این ترانه زیبا لری ، به لینکی که در پایین این مطلب قرار داده شده مراجعه فرمایید و موزیک ای خدا ای خدا را دانلود کنید
ادامه مطلب
همین چند ثانیه پیش از الان که دارم این پست رو مینویسم انیمه بوسه ی ایزدی رو تموم کردم . 
چقدر قشنگ تموم شددددد واقعا عالی بود ولی اگه پایانشو دست من میدادن حتما یه تغییر کوچیک توش ایجاد میکردم :/ یه تشکر فراوان و تپل از جغد سفید عزیز که این انیمه رو بهم معرفی کرد ⁦(●♡∀♡)⁩ 
خلاصه ی انیمه ی بوسه ی ایزدی : 
راجع یه دختریه که باباش به خاطر قمار و بدهکاری ولش میکنه خونشون هم از دستش میره و می ه تو یه پارکی یه آقایی بهش میگه میتونی بری خونه ی من بعد
تموم شد!
آخرین آزمونم رو به عنوان یه دانش‌آموز راهنمایی دادم. و تابستون الان رسما شروع شده. 
انگار همین دیروز بود که وارد سال نهم شدم و هر روز و هر شب گریه کردم که زودتر تموم شه. الان تموم شده، ولی هیچ حس خاصی ندارم :/
پ. ن. داشتم از مدرسه برمی‌گشتم خونه و به نوشتن این پست فکر می‌کردم. داشتم به یاد روزای اول سال، از رو جدول می‌رفتم. نگاهم افتاد به پارک کنار تره‌بار. یه نیرویی داشت من رو می‌کشید به سمت تاب کوچولویی که به سختی توش جا می‌شدیم. ولی
سلام
یه دوره آموزشی فنی رو به صورت خصوصی در یه آموزشگاه آزاد ثبت نام کردم، (ظاهرا زیر نظر فنی حرفه ای هستن)، هزینه کلاس ها رو یک میلیون تومن اعلام کرده بودن که ما هم قبول کردیم ولی وقتی نصف کلاس ها تموم شد من به رئیس آموزشگاه گفتم که از آموزش ناراضی هستم و این آموزش و اطلاعاتی که ارائه میشه اصلا در حد یک تومن هزینه ای که ما پرداخت میکنیم نیست، (کلا ده جلسه یک ساعته هست کل کلاسها)، رئیس آموزشگاه گفت نه این طور که فکر میکنید نیست و باید صبر کنید تا
هوالرئوف الرحیم
از وقتی از خونه مامان جون و بعدتر خونه ی مامان رضا اومدم، "الحمدلله" از زبونم نیفتاده.
امروز تونستم درست حرف بزنم و در عین حال دل چندین نفر رو شاد کنم. شاکر خدام واقعا واقعا.
آخرشم که حرفهای مامان رضا در مورد دعا کردن برام و رفتن خونه ش برای بعد زایمان دلم رو حسابی گرم کرد.
رضوان هم بسیار شاد و خرم. با دوست جونش بازی کرد و بازیش به خوشی تموم شد.
رضا طبق معمول در قبال حالاتم، عکس العملش "هیچی" هست.
امشب خونه خواهرم بودیم همگی دورهم جمع شده بودیم...
خواهرم نتش داشت تموم میشد یهو به شوخی رو به جمع میگه
نفری 5تومن بزارید میخوام نت بخرم..
یهو مامانم10تومن بهش میده:)
و به یه بهونه ی اینکه مارو با ماشینتون بیرون،اونجا بردید کرایع دادم:-|
خیلی دردم کرد که تموم مدتی که من مودم خریدم یک بار نشد که بهم پول برای شارژ اینترنتم بهم بدن
و فقط یک بار ازشون تقاضا کردم،واقعا ندادن!!خیلی برام عجیب بود که راه به راه پول به خواهرزاده هام 
اگه بخوان میدن یا همین
چقدر این روزا منتظر شنیدن یه خبر خوب هستم.....دوس دارم یکی تو این بحبوحه، تو این وضعیت غیرقابل تحمل، تو این حال بد بیاد و بهم یه خبر خوب بده!
مهم نیست که اون خبر چی باشه! مهم اینه که بعد مدت ها کمی دلم آروم شه... لااقل میون سیل حوادث بد یچیزی باشه تا خنثی کنه.... کمی از اون تلخی هارو بشوره ببره
واقعا، شدیدا به شنیدن یه خبر خوب نیاز دارم......
دقت کردین چقدر افسردگی و غم و غصه تو جامعمون زیاد شده؟ هر طرف که سرتو میچرخونی یه بدبختی رو میبینی! همه از دم درگی
کجا بودیم؟ این که بسه دیگه. آره واقعا بس
بود. باید بالاخره یه چیزی اساسی فرق میکرد.

فکر کردم: چیکار کنیم؟ چیزی که به نظرم
رسید این بود که فعلا خودمونو بزنیم به اون راه! سخت بود ولی اون شب با تمام وجود
میخواستم که بشه. احساس عجیبی بود. انگار شناور بودم. اصلا فکر نمیکردم که چه
اتفاقی داره میفته و چه اتفاقی قراره بیفته. در یک حالتی از بی تفاوتی رنگ میساختم
و میچسبوندم رو صورت دخترک. درِ فکرامو بسته بودم و خودمو زده بودم به کری که صدای
فریادشونو نشنو
بسم الله مهربون :)
واقعا خسته شدم از این چرخه ی درس و امتحان. بی صبرانه منتظرم ترم تموم شه و تعطیلات برسه. وارد سال چهارم شدم دیگه ولی هنوزم دارم فکر میکنم اگه من مهندسی میخوندم الان چی شده بود و کجای زندگی بودم!
امروز کلاس زبان دارم ولی نمیرم. شنبه یه امتحان سخت دارم که هنوزم کلی نخونده دارم، فرصت کلاس رفتن ندارم. جدیدا فرندز رو هم دانلود کردم، امروز قسمت اولش رو دیدم ولی خب یه جاهایی اصلا متوجه نمیشدم چی میگن :| باید چند بار گوشش بدم تا متوجه بش
اصلا حوصله ندارم بخوام راجع بشون یه پست بنویسم ولی این باید اینجا ثبت شه تا روزیکه بهش نیاز داشتم برگردم بخونم و الکی واسه چیزای مذخرف حرص نزنم.
یچیز جدیدی که کشف کردم من حتی تو پستامم توانایی ابراز وجود خود واقعیم رو ندارم.
گاهی واقعا کلافه میشم و میزنم به سیم آخر واسه رفتاراشون. گاهی انقدر ناراحت میشم که روحم درد میگیره از اینکه هردوشون دارن اذیت میشن. ولی این دوتا واقعا بدون همم نمیتونن.
باید سریعا درسمو تموم کنم برم از اینجا. این شرایطو د
اصلا حوصله ندارم بخوام راجع بشون یه پست بنویسم ولی این باید اینجا ثبت شه تا روزیکه بهش نیاز داشتم برگردم بخونم و الکی واسه چیزای مذخرف حرص نزنم.
یچیز جدیدی که کشف کردم من حتی تو پستامم توانایی ابراز وجود خود واقعیم رو ندارم.
گاهی واقعا کلافه میشم و میزنم به سیم آخر واسه رفتاراشون. گاهی انقدر ناراحت میشم که روحم درد میگیره از اینکه هردوشون دارن اذیت میشن. ولی این دوتا واقعا بدون همم نمیتونن.
باید سریعا درسمو تموم کنم برم از اینجا. این شرایطو د
کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند رو تموم کردم. با خلاص شدن از دست اسم چرتش:)) و تشبیهات قشنگ و دوست داشتنیش. امشب باید یسری از کارای باقی مونده م رو که برا هفته اول بود و حوصله م نکشید تموم کنم. و هفته ی دوم رو جدی بگیرم که تموم شه کارا. با امید اینکه از بعد تعطیلات عید یا قرنطینه تموم شه، که محاله!:)) و یا کلاس مجازی بذارن و سرم گرم درسا باشه و دیگه وقت نکنم به اینا برسم. به هرصورت نباید بذارم تحت هیچ شرایطی عمرم تلف شه. دارم افسردگی میگیرم. مدام فک
امشب با سجاد از این پنج سالی که گذشت حرف زدیم حسابی،
و کلی بد و بیراه به زمین و البته زمان گفتیم از ناراحتی.
یه سری فیلم و عکس فرستاد از موقعیتای مختلفِ این چن سال، و کلی ناراحتِ روزهای رفته شدم باز. اونم امشب خیلی ناراحت شد از یادآوری.
 
و نصفه شب تصادفی یه سری فایل پیدا کردم که مال اولین وبلاگم بود، مال سال 87. 11 سال پیش. و چیزای قدیمی تر. و احساسِ عجیب.
الان بیست و سه و نیم سالمه. چشمامو که ببندم و باز کنم خیلی سال از بیست و سه سالگیم گذشته و به این
نمیدونم چرا همیشه ته ماجرا به من میرسه، یعنی مثلا همه چی تموم شده بعد آخرش من متوجه میشم، موقعی که نامه ی خدافظی میفته تو بغلم، واقعا خیلی عجیبه،البته تقصیر خودمه ها... دیگه چیکار کنم نمی تونم در عین حال از همه جا با خبر باشم که... ولی خوب لااقل متوجه میشم چی شد، بازم جای شکر داره...:)
پ.ن: این ماجرا ها پایان نا پذیره انگار...
امروز پنجم اردیبهشته، سال پیش این موقع بهترین روز زندگیم بود، نمی تونم توضیحش بدم واقعا ولی حتی بیشتر از روزی که قهمیدم مرحله دو رو قبول شدم خوشحال بودم، راضی بودم. الان چی؟ الان فقط حس میکنم تنها کسی رو که عمیقا دوست داشتم از دست دادم. و خب منظورم طلا نیست، منظورم خود المپیاده. مصادف شدن مصاحبه ام با آخرین روز دوره باعث شد به سختی بتونم چیزی که بیشتر اذیتم میکنه رو تشخیص بدم ولی الان صد در صد اون تموم شدن المپیاده. 
واقعا احساسم به المپیاد عی
یک سفر تقریبا دوروزه رفتم باذهنی مشغول و فکری درگیر تصمیم به مسافرت گرفتم.
واقعا نیاز داشتم به یک تفریح و ورزش و خب دوستانمون هم مدام غر میزدن که بهار تموم شد ماجایی نرفتیم 
برنامه کوه رفتن قبل ماه رمضون هم کنسل شد .اینبار جدیت به خرج دادن و جذبه گرفتن که اگه نیای....
(جای خالی رو خودتون با جملاتی که شامل تهدید میشه و جذبه لازم رو دارند پرکنید)
منم مظلوم حساب کار دستم اومد با سر رفتم.
واقعا نیازه برای همه که گاهی به روحیمون هم توجه داشته باشیم 
ا
چند دقیقه پیش فصل اول انیمه اتک آن تایتان رو تموم کردم 
اصلا انیمه ای به غایت زیباست به شخصه هیجان و کمی ترس رو تجربه کردم.
وقتی خودمو گذاشتم جای آدمایی که پشت دیوار ها زندگی میکردن و تصور می‌کردم که یه تایتان یهو دیوارو بشکنه بیاد کلی از آدمایی که نمیشناسم رو بخوره تازه منم به سختی راه فرار داشته باشم واقعا ترسیدم !!!
وقتی خودمو گذاشتم جای واحد شناسایی که برگام ریخت قشنگ -___-
دلم میخواد برم همه قسمتای فصل دوم رو دانلود کنم اما میترسم نتم تموم
متن آهنگ روزبه بمانی بنام یعنی تموم
 
یعنی تموم حس میکنم این آخرین روزای با هم بودنه
یعنی تموم باید برم وقتی دلت با رفتنه
میروم ولی هرجا برم رویای تو صد ساله دیگه ام با منه
میروم ولی یادم بیوفت هرجا چراغی روشنه
من آرزویی بعد تو ندارم بخوام کنار تو بزارم بری
دووم نمیارم این زندگی رو بعد تو نمیخوام
آخه برام همه دنیام تویی دارو ندارم
میری تحمل میکنم تنهاییو با اینکه میدونم دلت با خونه نیست
میری میمونم بهت ثابت کنم هرکی تحمل میکنه دیوونه نیست
رو
میدونید چیه؟ حس بد من نسبت به شروع  مدرسه از این بابته که حس میکنم باز برگشتم سر خونه اول:/ خوب یعنی چی آخه؟؟؟ بعد از اینهمه دویدن برای اینکه امتحانا تموم بشه ، تاریخ تموم شه ، جغرافی تموم شع، خرداد تموم شه، دوباره همون آش و همون کاسه:/ با این تفاوت که هرسال معلم ها سخت گیری بیشتری میکنن:| آخه این انصافه؟؟
الانم که فقط 55 دقیقه از تابستون مونده:/ چی بگم آخه من؟؟! افسوس که افسوس من کاری رو از پیش نمیبره...
 
+پاییز عزیزم
می دانم که می خواهی مهرت را آغا
یه میز مخصوص خودم دارم تو هال
کتابامو روش چیدم
هر شب یه تیکه از دو سه تاشون رو میخونم
از اول ماه رمضون تا الان یه مجله و دو تا کتاب تموم کردم.
همینطور ادامه بدم به جاهای خوبی می‌رسم.
اول سال ۹۸ قول دادم کتابای کتابخونه‌م رو تموم کنم تا بتونم کتابای جدید بگیرم.
همه ی ما وقتی برای اولین بار مدرسه رفتیم آرزو کردیم که از 7 سالگی سریع برسیم به 12 سالگی
وقتی 12 ساله شدیم، آرزو کردیم کِی میرسیم به 18 سالگی تا بتونیم گواهینامه بگیریم
وقتی کنکور دادیم، آرزو کردیم کِی دانشگاه تموم میشه تا بتونیم تو جشن فارغ التحصیلی شرکت کنیم
وقتی دانشگاه مون تموم شد تقریبا سقف آرزوهای مربوط به بزرگ شدنمون هم تموم شد
ولی حالا هم میتونیم آرزوی پیشرَوی عمرمون رو کنیم؟
اصلا جرأت ش رو داریم؟
نمی‌دونم کنکور چطور پیش رفت اما بعد از تموم شدن، حس خوبی داشتم، احساس سبکی و البته با چاشنی غم. غم چون سوال‌ها خیلی راحت بود و اگر یه ذره بیشتر خونده بودم، بهتر پیش می‌رفت.اما مهم تموم شدنش بود، امیدوارم نتیجه خوبی داشته باشه.
مرسی از همتون با انرژی هاتون، بهم رسید
شما که انقد تو زندگی ما سرک میکشین پستامو خوندین نه؟هنوز نمیترسین؟هنوز نفهمیدین با چی طرفین؟محدثه هرگز تکیه گاهشو از دست ندادهو اینو تو مغز کوچیک سیاهتون جا بدین!ما به قضاوت یه عده گردوی پوسیده نیاز نداریم!امیدوارم دیگه تکرار نشه چون صبرم تموم شده...بدم تموم شده!
+اخیرا دو خواب از پدربزرگ عزیزم دیدم. در یکیش خیلی خیلی خوشحال بودم که اون زنده‌اس و اینکه خوشحال بودم که میشه برامون داستان و قصه بگه. و در دومی داشت چای دم میکرد، بهش گفتم که آقاهاشم خیلی خیلی دلم برات تنگ شده بود. واقعا هم همینطوره. جالبه که توییتر دو خواب احساس خوشحالی و دلتنگی رو کاملا و خیلی واضح حس کردم و الانم اگه خوب فکر کنم این حسا رو میتونم تجربه کنم. به ویژه اینکه واقعا دلم براش تنگ شده. و دوسش دارم و خودش میدونه. :* :)
 
+مامان بابام هر
۱: به تو فکر می‌کنم و تموم مقیاسام. که اگه دوباره باشم و باشی و مثل قبل بشه همه‌چی بازم اینجوری می‌شی جمعِ تمومِ معیارایِ زندگی‌م؟ بذار فکر کنم که می‌شه. بذار اعتراف کنم که خسته شدم از چنگ زدن به روزمرگیام. تا کِی دووم میارم؟ تا کِی می‌شه فقط تو ذهنم گریه کنم و تویِ واقعیت همونی باشم که همیشه بودم؟ من دارم سقوط می‌کنم و این دره عمیق تر از اون چیزیه که بتونم با این چنگ زدنای پی در پی‌م به زندگیِ اطراف، کنترلش کنم. روزمرگیایِ اطرافم داره منو
دلبر خوبی؟
بیخیال، بیخیال چیزاییکه باب میلت نیستن،این روزاهم میگذره و تموم میشه میره،
چندماه مونده؟ فقط7ماه. فقط 7ماه مونده دلبر. پس 7ماه تحمل کن باشه؟
این 7ماه که تموم شه همه چی درست میشه.
دراز2 شده بهترین دوستت؟ ایول بهش. دوسش دارم. خیلی مهربونه.
پدر؟ پدر نه تعادل داره و نه کسی قبولش داره. پس بیخیالش. بیخیالش شو و به هیشکدوم از کاراش توجه نکن.
دایی؟ اگه تو قبول شی همه چیو فراموش میکنه و میبخشتت.
تقریبا یه سال دیگه همه چی تموم میشه پس فقط 7ماه تلا
بالاخره امروز امتحانام تموم شد البته با یه خبر بد تموم شد، ولی خوابیدم و خب معجزه خواب اینه که همه چیزو کمرنگ میکنه بعدشم رفتیم بیرون با بچه های دانشگاه به لطف یکی دوتا از پسرا انقدر خوش گذشت که از شدت خنده محل اتصال فک پایین و بالام و پیشونیم درد میکنه :)اون خبر بد میتونه اینده منو کامل خراب کنه نمیدونم چی میشه اما امیدوارم به خیر بگذره نمیدونم چرا نمیتونم حتی بهش فکر کنم یا جدیش بگیرم! احساس میکنم باهام شوخی کردن یه شوخی زشت و کثیف جوری که اگ
الان‌که ساعت ازپنج صبح روز جمعه گذشته
الان که من هنوز نخوابیدم
خوابم‌نبرده یعنی
از گرسنگی اونم در اوج خستگی
الان‌که دهنم و گلوم.پره از عطر خشره کش
الان که اهنگی از یان‌تیرسن که داره پخش میشه
الان‌که من دارم دارمجون دادن یک سوسک‌میبینم از پس جولان دادنهای آخرش
که شاید از روی آخرین‌تلاش ها برای زنده موندن و یا آخرین لذت ها از زندگی
دقیقا همین الان
اره
من دارم تو هپچین وضعیتی به این‌فکرمیکنم که یک‌سوسک دوس داره با حشره کش بمیره یا دمپایی
خب این کتابم تموم شد. واقعا کتاب عجیبی بود. یه جاهایی واقعا کسل کننده بود یه جاهایی برعکس. یه چیزاییشو صادقانه بگم نفهمیدم. البته بار اولیم که مسخ رو خوندم همینجوری کامل برام روشن نشد. شاید بعد ها که دوباره بخونمش بفهممش کامل. البته دلمم برای کافکا تنگ شده بودا این که ادمو گیج میکنه. 
خلاصه که همین. من توقع داشتم یهو پریده نشه به اخرش. ولی خب نمیشه توقع داشت دیگه کامل نشده بود.
برم استراحت کنم یه خورده آهنگ گوش میدم بعدش ببینم کتاب جدید چی شروع
دارم به چشمام التماس میکنم که باز بمونن چون دارم از دست میرم کم کم. امروز روز بزرگی بود. تشکیل شده از سیالات و الی و مهدی و دعوا و دعوا و دعوا و دلجویی و توجیه و معادلات و کوئیز و کارگاه و آواز و عکس و فیلم نسبیت خاص و... هنوز تموم نشده. تموم شو لعنتی :))
تا دوران راهنمایی نمره19.75حکم نمره0داشت برام
زار زار گریه میکردم.یه کتابو10دور میخوندم شب وروزم درس بود واقعا عاشق درس بودم
همین که وارد دبیرستان شدم ودوستای جدید پیدا کردم گندزدم به همه چی
درس برام بی اهمیت بود
دورهم جمع میشدیم با مزاحم تلفنیای دوستامون حرف میزدیم :/
فقط حرفای معمولی بود سلام خوبی کجایی واین چیزای عادی اما واقعا خب که چی!؟
چرا گند زدم اینجوری :(
اصلا نمیفهمم کدوم گناهو کردم که اینجوری زیر وروشدم 
منی که عاشق ریاضی بودم تو دبی
تانیا پریشب اومد خونمون. انقدر حرفای شیرین میزنه، از پلیس بازی گرفته تا دکتر بازی رو یاد گرفته و کلی شعر خوشگل میخونه. مثل یه توپ دارم قلقلیه. انقدر حرف جدید یاد گرفته که فکرشو نمیکردم. میگم کیک دوست داری؟ میگه کیک تولد؟ اره. صورتی خوبه ابی چیه. بعدم کبریت رو فوت میکنه شعر تولد میخونه. میگه خمیر دندون تنده دهنم میسوزه خوب نیست. بعدم میخواست خونمون بخوابه که مامانش اینا گولش زدن رفت. خلاصه که عاشقشم :****
امروزم امتحان بانک خوب بود. دو تا امتحان ف
ای رگای آبیت چو بستر عشق     شراب هستی به ساغر عشق 
ای کلام اخر به دفتر عشق        نوشتم ات به قلبم به شکل باور عشق 
سر به سجده بردم برابر عشق      شدی تو اول عشق شدی تو اخر عشق 
    .    ...............................................................
اخرین شب جمعه قبل از ماه رمضان هم رسید خدارو شکر که زنده ایم و میبینیم  یواش یواش ماه عشق بازی با خدا  هم داره میاد همچی رنگ خدایی میگیره البته ای کاش 
هفته پر کار هم تموم و شد باید بگم  الهی شکر  
گوشیمونم درست نشد و روزای بدونه م

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پروانه های عاشق مـداد رنگــی