نتایج جستجو برای عبارت :

سری که درد میکنه رو باید کند انداخت دور:))

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا
کتاب باید كسی از میان ما به كشتن كتاب برخیزدشاعر: فرهاد وفایی

چشم هایششروع ویرانیو من آن دورترین شهر زیر آوارمکه هیچ ، هیچ ، هیچامیدِ نجاتم نیست
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
همچنین می توانید از سایت نشر شانی تهیه کنید: 
http://www.nashreshani.com
نمیشد وقتی 5 صبح خوابیدم با دیروزی شلوغ...از خودم انتظار زود بیدار شدن داشته باشم...دیر بیدار شدم اما...
هواپیمایی کارمو تلفنی راه انداخت و نجاتم داد...
دکتر کارمو رو تلفنی راه انداخت و نوبتمو جابجا کرد...
خانواده بعد از چندین هفته زنگ زدن و رخ نمودن فاینلی...
تو اون سایته یه کامنت گذاشتم بعد ازینکه تلفنشون رو هی جواب ندادن...
با دوستم تلفنی حرف زدم...
با هم ازمایشگاهی هندیم گپی زدم بعد از هفته ها...
و حالا فقط منتظر افطارم و چای و خرما...
برای امروزم هم
در یکی از قصه های خودم، زنی را شناختم که هیچ وقت دوست نداشت منطقی فکر کند. چون از اینکه معشوقش با آن صدای ملایم بعد از هربحث و ابری شدن آسمانی میگفت داری اشتباه می کنی خوشش می آمد. یکی از روزهایی که عشق در متوسط ترین درجه ممکن در کل روز لم داده بود، او از گل فروشی آن ور خیابان که تابلوی ال ای دی داشت دسته گلی خرید. بعد به این فکر کرد که چرا هیچ وقت قرار نیست در پیچیدگی این دنیا، علتی را درست همانطور که هست درک کند. اینکه مجبور بود فقط از معلول ها اث
حکایت این روزامون خیلی جالبه...
یه ویروس کوچیک شد معلم مون، خیلی چیزا رو بهمون یادآوری کرد،یادمون اومد که ...نظافت چقدر مهمهتدبیر چقدر لازمهسلامتی چقدر با ارزشهاطرافیانمون چقدر برامون عزیزندر کنار عزیزانمون بودن، چقدر لذت بخشهتک تک ثانیه های عمرمون چقدر ارزش دارنانسان چقدر ناتوانهمرگ چقدر میتونه نزدیک باشهاین ویروس یادمون انداخت که سلامتی، امنیت و آرامش چه نعمت های بزرگی بودن و حواسمون بهشون نبودو مهمترین چیزی که یادمون انداخت، آره مهم
 
 
روزی، مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میخواست که با یکی از کارگرانش حرف بزند.خیلی او را صدا زد... اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمیشد! بناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰ دلاری به پایین انداخت. تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند! کارگر ۱۰ دلار را برداشت و توی جیبش گذاشت و بدون اینکه بالا را نگاه کند، مشغول کارش شد. بار دوم مهندس ۵۰ دلار فرستاد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش گذاشت...بار سوم مهندس سنگ کوچکی را پایین ا
از تیپش خوش نمی آمد.دانشگاه را با خط مقدم اشتباه گرفته بود.
شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید،با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه  
و آستین بدون مچ که  می انداخت روی شلوار.در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود.یک کیف برزنتی  کوله مانند یک وری می انداخت  روی شانه اش ،شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ .
وقتی راه می رفت ،کفش هایش را روی زمین می کشید.
ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را چفیه ببندد.
از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد،بیشتر می دیدمش.
دوستا
با دوستام رفته بودیم کافه،هوا خوب بود گفتیم توی حیاطش بشینیم.داشتیم صحبت میکردیم که یهو کاف رو دیدم.داشت میومد طرف کافه که یهو چشم تو چشم شدیم و قشنگ انگار برق گرفتش!سرشو انداخت پایین و از کافه رد شد.یکم بعد دیدم برگشت و رفت توی کوچه ی روبروی کافه.دوباره چند لحظه بعد سرشو پایین انداخت و از کنارم رد شد و رفت داخل کافه.موقع حساب کردن رفتم داخل کافه و دیدم کنارش یه دختره و باهم صحبت میکنن.دلم سوخت حقیقتا براش!من که در هر حال نظرم تغییری نکرد در مو
بسم الله
مسواکشو زد
وضوشو گرفت
موهاشو شونه کرد
لباساشو پوشید
جوراباشو پاش کرد
انگشتر و ساعتشو انداخت
کیفش قرمزشم انداخت روی شونه اش
مقنعه یاسی اش رو سرش کرد
چادر گل گلیش رو هم سرش کرد
کتاب دعاشو گرفت دستش
انگار واقعا رفت مهمونی
پخش مستقیم حرم امام رئوف (ع)
از اول تا آخر دعا
تنها جمله ای که بلد بود رو زمزمه کرد:
سبحانک یا لااله الا انت
الغوث الغوث
خلصنا من النار یا رب...

پ.ن:
یا رازق طفل الصغیر
میدونم که این دستای کوچیکی که امسال سال اولی بود که ب
با زحمت خودش رو روی تخت انداخت و با صدای بلند ناله ای کرد و سرش رو توی بالش فشاد داد.نگاهی بین لیوان آب خالی و موهای خیسش رد و بدل کرد. این بار احتمال توبیخ کردنش حتمی بود‌."لعنت"ی به زندگی شخمیش فرستاد و همونطور که سعی میکرد صدای آهنگ رو کم کنه نگاهش به آشفته بازار‌ توی اتاقش انداخت و صدای خرخر مانندی از ته گلوش خارج شد.《گربه ای چیزی هستی؟ فقط خفه شو و بزار فکر کنم》سالی همراه با لگدی که پروند داد زد و اخماش رو توی هم کشید.《بهت که گفتم بشین همی
دانلود آهنگ جدید غمگین از حمید هیراد به نام دهه شصتی دهه ی 60 دیوانه یک بار عاشق وقت دیدار رعایت بکند فاصله را با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
Ahang dahe shasti 60 divane yekbar ashegh
دانلود آهنگ دهه شصتی دیوانه یک بار عاشق ( وقت دیدار رعایت بکند فاصله را )
ساده از دست ندادم دل پر مشغله را تا تو پرسیدی و مجبور شدم مسئله را
عشق آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را
عشق آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ دانه انداخت و از
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت.. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت.. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت.. خدا سکوت کرد.

به
پر و پای فرشته‌ و انسان پیچید.. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور
انداخت.. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد.. خدا سکوتش را
شکس
بایداون توباشه.این حرف استیو دررابطه باچاه جادوگرفائزه بود.جادوگرفائزه دختری ازنسل جادوگران عهدعتیق بودکه درعصرپادشاهی اسکندرمقدونی به چاهی عمیق انداخته شده بود.بعدازگذرزمان از چاه هروقت آبی برداشته میشدونوشیده میشدافراددچارحسی همچون علاقه به کشتن نوزادانسان پیدامینمودند.
چماق خوردن این افرادباعث میشدنسیمی همچون بادصبابه زندگی افرادسرازیرگردد.امااین افرادتازمانی که چاه وجودداشت نابودنمیشدند.
سیلویانگاه به ته چاه انداخت جزسیاه
با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط؛ یک زن و شوهر با 4تا بچشون جلوی ما بودند.وقتی به باجه رسیدند و متصدی باجه، قیمت بلیط ها رو بهشون اعلام کرد، ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت،معلوم بود که پول کافی ندارد و نمیدانست چه بکند...!
ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت،سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا،این پول از جیب شما افتاده!
مرد که متوجه موضوع شده ب
تاریخ عقد گذاشتیم بعد ماه محرم و صفر ,مبحث مهریه که رسید بابام گفت دختر خودتونه,جو سنگین شد و نه پدر مادر من و نه پدر مادر هیراد نظری نمیدادن ,که اخرش انقدر تعارف کردن که شد  یه خونه با ۷۷ تا سکه تمام
تاریخ عقد واسه بعد محرم و صفر تعیین کردن که روزش بستگی به مرخصی های هیراد داره ,مادر هیراد هم بلند شد صورتم بوسید و گردنبند طلا سفید انداخت گردنم و هیراد هم انگشتری که اورده بودن  دستم کرد:))))))) منم رفتم و چای اوردم  هیراد وقتی برمیداشت گفت خوشمزه
کلیک کنید
2
[ T y p e h e r e ]
همسایهی پری
"فصل اول"
به نام پرودگاری که خالق زیبایی هاست
این رمان برگرفته از تخیلات من نا نویسنده است وهر گونه تشابه اسمی
کاملا تصادفی میباشد.
نگاهی به انبوه کتابهای کنار دستش انداخت، ریاضی ، فیزیک، جبر
هندسه ،پری نازبا خود اندیشید، خدایا چرا این هندسه ی کوفتی توی سر
من نمی ره؟!.روی اولین پله ی ایوان نشست و پاهای برهنه اش را برروی
دومین پله ی داغ و تب دار گذاشت . بی حوصله موبایلش را برادشت و
نگاهی به صفحه ی شکسته شده . دک
او فکر می کرد آدم نباید طوری زندگی کند که انگار هرچیزی را می شود دور انداخت و یک چیز بهتر به جای آن آورد. او فکر می کرد آدم نباید کاری کند که وفاداری بی ارزش شود.
 
 
از کتاب مردی به نام اُوِه نوشته فردریک بَکمن ترجمه فرشته افسری
به گزارش گروه سیاسی عصرحباد؛ در تذکری شفاهی و در صحن علنی امروز مجلس؛
حسینعلی حاجی گفت:
آقای کلانتری! رئیس سازمان حفاظت محیط زیست، بدانید که در ده روز گذشته ریزگردها نفس مردم اصفهان، شاهین شهر و برخوار را به شماره انداخت.
کویر از سوی شرق و شمال استان اصفهان در حال پیشروی است.
ای ملت عزیز ایران بدانید در شرایطی که روزانه ۲۵۰ میلیون متر مکعب آب شیرین به دریا ریخته شد ، هم اکنون آب شرب در بسیاری از نقاط اصفهان ، شهرستان برخوار و بخش مرکزی شاهین
دیروز زنگ زدن به ضامنای وامی که گرفتم و گفتن که سه ماه قسط فلانی(من) پرداخت نشده و اول ماه از حساب شما کسر میشه. تنها ضامنی هم که فیش حقوقی گذاشته، پدرم هستند.
منم رفتم بانک و شروع کردم به سر و صدا و زدم شیشه های بانکو آوردم پایین و بعد اموال دولتی و غیر دولتی منقول و غیر منقول رو آتش زدم و گُریختم.
همینطوری که در حالِ گُریخت بودم منو گرفتن و گفتن ای اغتشاشگر! ای آشوبگر! ای غربزده ی بدبخت! ای انگل جامعه! ای وِی! ای مزدورِ آمریکا! ای مفسد فی الارض! هو
کاوه که از سر و صدای اون دوتا پایین اومده بود حالا تقریبا بپبرزخی در حالی که به سمتشون می یومد زل زده بود به اون دختر بچه که مظلومانه کنج شومینه کز کرده بود......باقیافه تقریبا برزخی درحالی که به سمتشون میومد زل زده بودبه اون دختربچه که مظلومانه کنح شومینه کِز کرده بود...صداشو انداخت ته سرش وتقریباً داد زد:_اینجاطویله س؟چه خبرتونه؟درنا سرش روپایین انداخت و اومد ازصحنه یه جورایی فرارکنه که البته ازچشمای تیزبین کاوه دورنموندوباصدای کاوه سرجاش
چراغ‎های آبی و قرمز خانه‎ی پایین خیابان از اتاق جدید پیدا نبودند. آهی کشید. چراغ‎ها را دوست داشت، شب‎هایی که خوابش نمی‎برد به چراغ‎ها خیره می‎شد و به زندگی اهالی خانه پایین خیابان فکر می‎کرد. به این که در خانه آن‎ها هم حتما دختری روی تختش دراز کشیده که خوابش نمی‎بَرَد. احتمالا تخت او را هم بی‎توجه به نکات ایمنی، پای پنجره گذاشته‎اند. شاید او هم زیاد از این بابت ناراضی نیست، چون می‎تواند شب‎ها و صبح‎ها، چشم‎هایش را به آسمان بدوزد.
نم
حسین جان...
هر که بر کار تو پرداخت، یقینا بُرده استزیر پا، کارِ خود انداخت، یقینا بُرده است
وسط ساختنِ خیمه ی ماه ماتمخادمی که دلِ خود ساخت، یقینا بُرده است
سائلی که به کسی رو نزد و راهی راغیر ازین میکده نشناخت، یقینا بُرده است
بِأبی أنتَ و اُمی، همه ی اموالش...آن که در راه تو پرداخت، یقینا بُرده است
نوکری که به دلش، مادرت از باب کرمنظر مرحمت انداخت، یقینا بُرده است
عمر، کالای گرانی است، ولی در راهتهر کسی عمر خودش باخت، یقینا بُرده است
خونِ اع
کلیک کنید
7
[ T y p e h e r e ]
همسایهی پری
-سلام خوش آمدی...شکر خدا مثل همیشه ست، برای اون بهتری وجود
نداره...!
آفرین دخترم «: لیلاخانوم نگاهی به کتابهای کناردست پرینازکرد گفت
» اومدی با هم درس بخونید
که »... بله...یعنی می خواستیم بخونیم « : مژگان با کلماتی بریده بریده گفت
مامان مژگان اومده دنبالم بریم یه دوری «: پریناز به دادش رسیدوگفت
»؟.. بزینم، اجازه میدی
لیلاخانوم نگاهی به چهره ی دختر ارشدش انداخت، مدتها بودکه، بی
هیچ شکایتی به مسافرت نرفته بود.اماا
پیرمرد هر روز در صف نانوایی منتظر او بود سر ساعت از انتهای کوچه باریک دستمال پارچه‌ای بدست پیدایش می‌شد صدای کشیده شدن پاشنه کفش‌های فرسوده  و چادر رنگی که مدام توی صورتش می‌کشید زیباترین عاشقانه دنیا بود برای پیرمرد، ،،،پیر مرد مدام نوبتش را به بقیه می‌داد تا نوبت پیر زن در صف زن‌ها برسد وقتی زن   نانش را می گرفت پیرمرد هم یک  دانه نانش را به دست می‌گرفت و آرام به دنبال پیرزن به راه می افتاد . مدت‌ها بود که پیرمرد احساس خوبی نسبت به پیر
 
سریال نون خ ۲ شبکه یک سیما، کنایه جالبی به خودروی پراید انداخت.
 سریال نون خ ۲ به کارگردانی سعید آقاخانی هر شب از ساعت ۲۲:۱۵ دقیقه از شبکه یک سیما پخش می‌شود.
این سریال که به مشکلات زلزله زدگان استان کرمانشاه پرداخته است در سکانسی، کنایه جالبی به خودروی پراید که در گل گیر کرده بود، انداخت/خبرنگاران جوان
پخش فیلم اصلی
 
 
بعد از اینکه یک مرد ۹۳ ساله در ایتالیا از بیمارستان مرخص می شود، به او گفته شد که هزینه یک روز ونتیلاتور (تهویه) بیمارستان را بپردازد. پیرمرد به گریه افتاد. پزشکان به او دلداری دارند تا بخاطر صورتحساب بیمارستان گریه نکند. ولی آنچه پیرمرد در جواب گفت، همه پزشکان را گریه انداخت. پیرمرد گفت: "من به خاطر پولی که باید بپردازم گریه نمی کنم. تمام پول را خواهم پرداخت."  گریه من بخاطر آن است که 93 سال هوای خدا را مجانی تنفس کردم، و هرگز پولی نپرداختم. در ح
این شبه داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!
 
ابوخالد عصا زنان جلو آمد و کنار مالک بر زمین نشست و به مالک گفت: یا شیخ! ما پیرمردها شاید شجاعت جوانان را نداشته باشیم و آن را گاهی حماقت بدانیم اما همین احتیاط یا به قول جوان ها ترس، باعث شده بیش از آنکه از زور بازوی مان استفاده کنیم، از قدرت ذهن و فکرمان بهره ببریم، البته اگر جوانی جسارت نکند و نگوید: پیرمرد خرفت، فکر هم مگر دارد.این جمله را گفت و نگاهی به ابومنصور انداخت.مالک به پیرمرد گفت
امروز کنارم توی اتوبوس دختری نشسته بود که تو بودی. بوی عطر دخترانه‌ی احمقانه‌ی تو رو می‌داد. منو یاد اون موقع انداخت که دور بودیم از هم ولی سرتو تو دامنم می‌ذاشتی و زار می‌زدی. یاد اون روز که واسم مداحی محبوبت رو گذاشتی و من از تعجب چشمام افتاد جلوی پاهام. یاد اون شلوار نو که بد وایمیساد تو تنت. چه خاطرات قشنگ خوبی دارم باهات :) چه دوری ازم. چه خوبه که نیستی.
#کارت_به_کارت
به درب #ساختمان_پزشکان رسید. نگاهی به #سهمیه_پذیرش پزشکان انداخت....و به سختی پزشک مورد نظرش را پیدا کرد. ✌️
وقتی بعد از کلی معطلی، نوبتش رسید،خانم منشی گفت: اگر #پول_نقد همراه ندارید، به حساب آقای دکتر، #کارت_به_کارت کنید.
@dasanak
پدیده سال جدید بدون هیچ شکی باران است. آنقدر بارید و آنقدر سیل راه انداخت که هیچ شبهه ای در کار نگذاشت. در این بین اکثر هموطنان شادند و گروه اندکی غمناک سیل. امیدوارم با رونق کشاورزی کمی از فشار اقتصادی موجود بر مردم روستا کمتر بشه و نفس راحتی بکشند
امام باقر ع فرمود برای هر چیزی قفلی است. که انرا بدونگهدارند وقفل ایمان نرمی و ملاطفت است  چه انکه هرکس نرمی را از دست دهد وخشم وقهر و خشونت پیش گیردناچار باعمالی د ست زند که ایمانش از دست برود خدا میان هوس و عقل هر کس پمخالفت انداخت تا هر که خواهد پیروی عقل کند وراه اخرت گیرد
گفتم که شکایتی بخوانم * از دست تو پیش پادشا منکاین سخت دلی و سست مهری * جرم از طرف تو بود یا من ؟دیدم که نه شرط مهربانی است * گر بانگ بر آرم از جفا منگر سر برود فدای پایت * دست از تو نمی کنم رها منجز وصل تو ام حرام بادا * حاجت که بخواهم از خدا منگویندم از او نظر بپرهیز * پرهیز ندانم از قضا منهرگز نشنیده ای که یاری * بی یار صبور بود تا من.سعدی
این شعر من را یاد دوسال پیش در چنین روزهایی انداخت و به خود که آمدم صفحه گوشی را خیس از اشک دیدم.
معرفی کتاب
 
در واقع این کتاب روایت عاشقانه ۵ سال زندگی مشترک با شهید محمدخانی است.
جالب است بدانید که خود شهید محمدخانی پیش از شهادتش به همسرش گفته بوده «وقتی شهید شدم خاطراتم را در قالب «نیمه پنهان ماه» انتشارات روایت فتح چاپ کن» و به همین خاطر روی بعضی خاطرات تاکید داشته که همسرش تعریف کند و بعضی را نه.
گزیده کتاب
«از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دک
در یخچال را باز کرد. نگاهی به داخل آن انداخت، خالی بود. نه گوشت داشتند، نه میوه. بچه ها بهانه می گرفتند. دور تا دور آشپزخانه چرخی زد. داخل ظرف نان خشک مقداری نان پیدا کرد. قابلمه را برداشت. آب داخلش ریخت. روی گاز گذاشت. آب جوشید. زردچوبه، نمک و روغن را به آن اضافه کرد. نان خشک های خرد شده را داخلش ریخت. سینی بزرگی وسط آشپزخانه گذاشت. محتویات قابلمه را داخل سینی برگرداند. ظرف ترشی را آورد. بچه ها و رضا را صدا زد. همه دور سینی نشستند. کنار دست هر کدام ق
شرح وضعیت: 
استر خواند و رفت جلو و جلو و جلو و کتاب را انداخت توی جوب و رفت. 
خوشهٔ پروین مقابل در ورودی ایستاده.
آنجلیکا مقابل در ورودی ایستاده.
پلوتو مقابل در ورودی ایستاده و کلید خواندن را از جبیش درآورده. 
اورانوس از پل مقدمه گذشت.
کاش زندگی مثل یه دفترتقویم بود. میشد صفحه دوازدهم مهرماه رو پاره کرد و انداخت دور. انگار اصلا مهر هیچوقت دوازدهم نداشته! یازدهم، هوپ، سیزدهم! چی میشه مگه؟ درحال حاضر دل شکسته ترینم و تنها جایی که میخوام، یک گوشه از حرم امام رضاست با پسرم.
موضوع انشا: آسمان شب
تاریک شدن زودتر از حد معمول تو زمستون اخرش کار دستمون میده ، اینو من به دوستم گفتم یکم همدیگرو نگاه کردیم شونه هاش رو بالا انداخت گفت:حالا که چى! ما که هر روز اومدیم و تا اخراى شب موندیم چیزیمون نشد ..
ادامه مطلب
در ریاضی پدیده‌ای است به نام خاصیت جابه‌جایی. عملیه‌هایی که خاصیت جابه‌جایی دارند وابسته به ترتیب نیستند. همانطور که میدانیم ۶+۳ = ۳+۶. اینجا با اینکه ترتیب ۶ و ۳ تغییر میکند، جواب در هر دو صورت یکی است. در زندگی روزمره «پوشیدن کفش چپ و بعد کفش راست» خاصیت جابه‌جایی دارد. فرقی نمیکند اول کفش راست را بپوشید یا چپ را. «اضافه کردن نمک و ادویه به غذا» خاصیت جابه‌جایی دارد. مهم نیست که اول نمک را اضافه می‌کنید یا ادویه را. «شستن سر و بدن در حمام»
«به تو فکر کردن. خوابیدن و به رخت‌خواب رفتن.به تو فکر کردن. بیداری و از رخت‌خواب بیرون زدن.»..«من می‌تونم بیام شهر تو. زیر پنجره‌ای. پنجره‌ی اتاق تو. نشد؟ پارک محل. داخل کارتن‌ها و خرده مقواها شب را صبح کنم. بی‌ریا. به انتظار.»..«چرا تو را وسطِ روزگاری که تنها باید به آن تف انداخت، زمانه‌ای که الکی‌ است همه‌ی دَک‌وپوز آدم‌هایش، تنها گذاشته‌ام؟»
هر بارررررررر که بابک میگه
تو هم که کلا یه دونه دوست داشتی توی کانادا
اون هم هر بار باهات یه دعوا راه انداخت قبل دیدنت و هیچوقت توی اون دو سال و نیم ندیدیش
و زیر همه قولهاش هم زد
هررررر بار که این رو میگه
من از خجالت آب میشم
و میخوام زمین دهن باز کنه و برم توش
کاش هیچوقت همچین دوستی نداشتم که بدقول و دروغگو باشه و من بابتش اینقدر خجالت بکشم.
مناظره حضرت آقا امام صادق علیه السلام با ابو حنیفه در مورد بطلان قیاس
شیخ مفید رضوان الله علیه روایت کرده است:
محمد بن عبید، عن حماد، عن محمد بن مسلم قال: دخل أبو حنیفة على أبی عبد الله علیه السلام فقال له: إنی رأیت ابنك موسى یصلی والناس یمرون بین یدیه فلا ینهاهم، وفیه ما فیه فقال أبو عبد الله علیه السلام: ادع لی موسى، فلما جاءه قال: یا بنی إن أبا حنیفة یذكر أنك تصلی والناس یمرون بین یدیك فلا تنهاهم، قال: نعم یا أبه إن الذی كنت اصلی له كان أقرب إ
بسم الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
الکسیس کارل در کتاب انسان موجودناشناخته میگوید
بزرگ ترین اشتباه دکارت این بوده است که فکر میکرد روح و جسم با هم ارتباطی ندارد و هردوباهم اختلاف دارند و این غلط مدتها انسان را به اشتباهات زیاد انداخت...
گلچین اشعار و غزلیات سعدیمن بی‌ مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از ش
بعد نگاهی به فلورنتینو آریثا انداخت
به آن اقتدار شکست ناپذیرش
به آن عشق دلیرانه اش
عاقبت به این نتیجه رسید که این زندگی است که جاودانه است نه مرگ
از او پرسید:
ولی شما فکر می کنید ما تا چه مدت می توانیم به این رابطه ادامه بدهیم؟
فلورنتینو آریثا جواب را آماده داشت
پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز و شب بود که آماده داشت
گفت:
تا آخر عمر
 
عشق در زمان وبا _گابریل گارسیا مارکز
وضعیت واتس آپ اینجانب:
هر کس میگه "شرایط مهم نیست و فقط خود آدما تو زندگی خودشون موثرن و میتونن شرایط رو تغییر بدن و نباید مثلا چیزی رو انداخت گردن شرایط و سرنوشت و ..." و  این چنین چرت و پرتا؛ جرات داره خودشو به من نشون بده! کاریش ندارم فقط میخوام کمی براش "شرایط" ایجاد کنم. بعد ببینم "خودش" میتونه راه بره؟
+و هنوزم بیدارم...:((
یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می دهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو می دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد. پرنده گفت:
 
 
 
 
ادامه مطلب
عالمی سوخته از آتش آهِ من و توست/**/این در سوخته تا حشر گواهِ من و توستغربتم را همه دیدند و تماشا کردند/**/بی پناهی فقط انگار پناهِ من و توستکوچه آن روز پر از دیده ی نامحرم بود/**/همه ی روضه نهان بین نگاهِ من و توستصورت نیلی تو از نفس انداخت مرا/**/گرچه زهرای من این اول راهِ من و توستآه از این شعله که خاموش نگردد دیگر/**/آه از آن روز که بر نی سر ماهِ من و توست
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید ابراهیم هادی)
یکی از هم محله ای های شهید هادی تعریف میکرد:
ابراهیم مجروح شده بود. دیدم در کوچه با عصای زیر بغل راه میرود. چند دفعه ای به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. رفتم جلو و پرسیدم:(آقا اِبرام چی شده؟؟)
اولش جوابم را نمیداد ولی بعدش گفت
ادامه مطلب
خیلی وقت بود داشتم در مورد مدیریت زمان 
پیشرفت بهروری بهتر و... میخوندمو مینوشتم 
یه جمله ای خوندم همه چیز برام جا انداخت و همه چیزو بهم فهموند
"اول رختخوابتو جمع کن"
کسی که نظم نداشته باشه قطعا نتجه خوبی نمیگیره 
کار بزرگ نیاز نیست انجام بدی کارهای کوچیکو درست انجام بده کارهای بزرگ درست میشن
 حضرت صادق ع فرمود دو نفر مرد بر حضرت امیرالمومنین علیه السلام وارد شدند پس آنحضرت برای هر کدام از انهاتوشکی انداخت یکی از آندو روی آن نشست ودی ری خودداری کرد امیرالمومنین باو فرمود بر آن بنشین زیرا از پذیرفتن احترام خود داری نکند جز اطلاع سپس فرمود رسولخدا ص فرمود هر گاه بزرگوار قومی برشما رسید اورا گرامی دارید
دیشبش داشتیم فکر میکردیم که فردا کجا بریم باهم.
فرداش داشتیم از جلوی آکادمی هنر ولیعصر رد میشدیم، یه نگاه انداختم گفتم عه اونموقع که داشتیم دنبال مکان میگشتیم هی اینجا میومد تو ذهنم.
دستش رو انداخت دور گردنم سرش رو آورد پایین کنار گوشم گفت: باشه عزیزم ولی از این به بعد انقدر بلند نگو دنبال مکان میگشتیم.
سام 10 ساله در حالی که پوشک پایش بود و شلوار هم نداشت،دست به سینه روبروی مادرش که در حال آماده کردن کیک صبحانه بود، ایستاد و گفت:من دیگر بزرگ شده ام و از پس همه ی کار هایم بر می آیم.مادرش گفت:میدانم عزیزم،بنشین،صبحانه حاضر است.سام نشست پشت میز صبحانه و مادرش لپ اش را کشید و گفت:پسر نازم بعد از هر کار،خودش میرود و پوشک می پوشد.سام در این هنگام کمی اخم کرد و به کیک صبحانه که شبیه خرس عروسکی بود نگاه انداخت و با جدیت گفت:وقتی کوچک بودم این شکلی بودم.
- به چی فکر میکنی؟.. خیلی ساکتی!.. نمیخوای چیزی بگی؟
10 دقیقه بود دستمو زده بودم زیر چونم و به یه جا خیره شده بودم و فکر میکردم.  درست همون کافه ی قبلی. پشت همون میز.. کنار همون پنجره قشنگ.
اونم اندازه 10 دقیقه به سکوتم گوش کرد!
- یعنی تو نمیدونی به چی فکر میکنم؟
هیچی نگفت. سرش رو انداخت پایین و خندید.
ادامه مطلب
بلوریست آبی رنگ و درخشان.مسحور کننده و هم رنگ چشمهایت.مسموم میکند...میخواهم تو شوم...در خونم حل میشود.منجمد میشوم و آبی تر از همیشه خودم را در حال دست و پا زدن درچشمهایت می یابم.
بگو چگونه میتوان فراموش کرد لحظه درخشیدن مرواریدهای غلطان از گوشه ی چشمت را...که مرا از چشمت ب گوشه ای از این دوزخ انداخت...
آه ای اهریمن ترین اهریمن روزگارم.دوزخ همان جاست که تویی وجود نداشته باشد...
روزهای تکراری و پردغدغه می‌گذشتند. کارها لاکپشتی پیش می‌رفت. حوصله‌ها ته کشیده بود. انگیزه‌ها خاک می‌خورد. زندگی خمیازه می‌کشید و عقربه‌ها خوابیده بودند که آمد! 
یک دوست خیلی نزدیک یک دوست خیلی دور! آمد و هیاهویی به جان خانه‌ انداخت. به روی طاقچه‌ی دل دستمالی نم داری کشید. آفتاب را روی پنجره پهن کرد. امید را آب داد. رادیو را روشن کرد. باتری زندگی را نو کرد و رفت :)
یک جوان شمیرانی، ۱۲ سال پیش با خانواده به آمریکا مهاجرت کرد. همان اول، دلش می‌خواست هیأتی در دومین شهر پرجمعیت ایالات متحده برپا کند.
هم هیأت راه انداخت و هم در آمریکا مداح شد!
مشروح خبر در لینک زیر:fna.ir/ddstxd
مشاهده مطلب در کانال
 
تعریف میکرد که: یه شب اومد پیشم آوردمش تو اتاقم ازش خواستم بشینه پشت میز برقا رو خاموش کردم و چراغ مطالعه ام رو روشن. شروع کردم به تغییر زاویه نور روی صورتش بچه ها میگفتن باز این آتلیه اش رو راه انداخت! انگشتم رو گرفتم جلوی صورتش گفتم سرت رو همراه انگشتم تکون بده. زاویه رو پیدا کردم یه گوشی ۳۲۵۰ نوکیا داشتم دوربین زیرش رو چرخوندم و کادر رو بستم و.... میگفت: رفتم کامپیوتری محله مون و از روی عکس یه پرینت سیاه و سفید گرفتم... میگفت..... دیگه چیزی نگفت
توی تلگرام یه ربات هست به اسم «حرفتو ناشناس بهم بزن» من متوجه شدم که توی وبلاگ هم میشه همچین قابلیتی رو راه انداخت. شما میدونید که من کامنت ناشناس رو تایید نمی‌کردم ولی امروز یه پست موقت زدم و برای چند ساعت کامنت ناشناس رو فعال می‌کنم؛ به همه خبر بدین بیان[از دوست و دشمن] من امروز می‌خوام حرفای نگفته و ناگفتهء شما رو گوش بدم. امیدوارم تهش روز خوبی بشه برامون :) هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو
کسی دست انداخت و بیرونم کشید از چیزی که اسمش را گذاشته بودم زندگی و چقدر هم که این اسم به این اوضاع نمی آمد. دست هایش را باید روی چشم گذاشت.
اهل ریا باشی یا نباشی، ته دلت می خواهد همه بدانند که تویی! تویی که مهربانی، تویی که این همه دوستش داری، تویی که دلت این همه برای کسی تنگ است و تنگ بوده و اصلا باران هم برای همین چیزهاست که می بارد، برای تو و دلت. آخ از دلم ...
دلم می خواهد بدانی. حالا همه دنیا هم نفهمیدند، تو بدان. باشد؟
قایقی خواهم ساختخواهم انداخت به آب.دور خواهم شد از این خاک غریبکه در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشققهرمانان را بیدار کند.  قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید، همچنان خواهم راندنه به آبیها دل خواهم بستنه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
ادامه مطلب
چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را
بزن گردن آن را که بگوید که تسلا
چو بی‌واسطه جبار بپرورد جهان را
چه ناقوس چه ناموس چه اهلا و چه سهلا
گر اجزای زمینی وگر روح امینی
چو آن حال ببینی بگو جل جلالا
گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد
دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا
فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش
تویی باده مدهوش یکی لحظه بپالا
تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار
بپالا و بیفشار ولی دست میالا
خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش 
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز م
ابری آمد شانه ای  تکان داد.  زمین خیس آب شد دانه کوچک زیر خاک جوانه زد تن خاک را  پس زد و سرک کشید بیرون، شب بود. باغ در سکوت به خواب رفته  و ماه برای ستاره‌ها قصه می‌گفت.  جوانه خواست قدبلندی کند و صداهای ماه را بشنود اما نشد ریشه های او اسیر خاک بود . در تاریکی گل‌ها و درختان باغ چه زیبا به خواب رفته بودند.صبح شد از سروصدای زیاد جوانه  از خواب پرید دو  بوته نیلوفر وحشی باغ با هم مسابقه گذاشته بودند که کدام یک زودتر به لب پرچین باغ می‌رسند و در
سام
تابستان و زمستان ها از سال های دبستان سام می گذرد و او در حال حاضر 10 ساله شده است.والدین سام از بچگی تا حال با او رفتار بچگانه داشته اند و هنوز هم همچنان این روند را ادامه می دهند و خود او هم از این رفتار به شدت آزرده است.یکی از علائم این رفتار والدینش این است که او دارای شب ادراری از سن 6 سالگی شده است و همچنان هم ادامه دارد و گاهی هم به بی اختیاری ادراری تبدیل می شود که در هنگام بیداری اش هم او را اذیت می کند.به دلیل شب ادراری او و بی اختیاری ا
برنج از شمال آورده بودن واسه فروش...یکی تو کف دستش ریخت و شروع کرد ورانداز کردن ظاهرش.یکی از ته دل، هایی کرد و جلو بینیش گرفت!یکی چند دونه ش رو انداخت تو دهانش و با احتیاط مشغول جویدنشون شد.نوبت به حاجی رسید گفت:تا توی دیس نبینم، نظری ندارم!!میخوام بگم آدمام اینجوری اندتا وقت استفاده کردنشون نشده به رنگ و روشون نمیشه اعتماد کرد، به عطر و بوشون، به تعریف وتمجیدی که میکنن و یا ازشون میشهانتخابات در پیشه و بازار  ادعا و لاف زنی داغ.مراقب باشیم سرم
سام
تابستان و زمستان ها از سال های دبستان سام می گذرد و او در حال حاضر 10 ساله شده است.والدین سام از بچگی تا حال با او رفتار بچگانه داشته اند و هنوز هم همچنان این روند را ادامه می دهند و خود او هم از این رفتار به شدت آزرده است.یکی از علائم این رفتار والدینش این است که او دارای شب ادراری از سن 6 سالگی شده است و همچنان هم ادامه دارد و گاهی هم به بی اختیاری ادراری تبدیل می شود که در هنگام بیداری اش هم او را اذیت می کند.به دلیل شب ادراری او و بی اختیاری ا
شکستم....برای دومین بار...با همان سنگی ک بار اول شکسته بودم.بار اولی که خم شده بودم و تکه شیشه هایم را از روی زمین جمع کرده بودم.جمع کرده بودم و دوباره با دقتی عجیب تمام شکستنی ها راکنار هم گذاشته بودم.خودم را از نو ساختم.اما شکستنی تر.ظریفتر و ضعیفتر.این بار اما دوباره شکستم.با همان سنگ قبل اما با صدای بلند تر..خرد شدم انقدر خرد ک دیگر هرچه چقدر چشم گرداندم خرده شیشه هایم را ندیدم.جمع کردنشان ممکن نبود.شکستم و صدای شکستن قلبم انقدر بلند بود ک زنی
ای کاش همیشه پیشم میموندی..ای کاش هیچوقت نمی رفتی...
هر دو اینو گفتیم ...اون بلند...من تو دلم...
نمی دونم چطوری یاد گرفتی که بغضتو نگه داری..نه نه ..چجوری یاد گرفتی اصلا بغض نکنی چرا هیچوقت نتونستم یاد بگیرم...خیلی لازم داشتم بلد باشم ...ولی می  دونی ای کاش میشد از آقای دکتر تشکر کنم که خودشو برای بدرقه ام رسوند..چقد خوب بود که بود، برعکس استقبالش ایندفعه ازش ممنونم که اومد..که یادم انداخت هست .وقتی اومد تونستم برم سوار تاکسی شم..تا قبل اومدنش پام نمی ک
شب که جدی شد ...سرد به اندازه ای که جا داشت! ساکت و خواب گرفته تا حدی که ممکن بود و تاریک طوری که همه بارهای اضافه روز را خالی می کردی یک گوشه ای...تو ماندی لخت و رها و دردی که تازه توی عمق شب کاملتر احساسش می کردی!درد گردی که هاله اش همه چیز را گرفته بود....اگر هزارها میلیاردی که آتش گرفت،اگر جانهایی که از دست رفت اگر ترس سیاهی که سایه انداخت فراموش بشود بالاخره ....اما از دست رفتن ایمان مردم دردش آنقدر زیاد هست که چشمهای پابماه....چشمهایی که افق را می
خیره شده بود به دیوار روبرویش و فارغ از گفت‌وگوهای صمیمی که در اتاق جریان داشت، آرام آرام سرخ می‌شد. فقط همین را می‌توان درباره‌ احساساتش در آن لحظه خاص گفت، چرا که هیچ چیز دیگری در صورتش تغییر نمی‌کرد، تا اینکه چشمان خیره‌اش را برای لحظه‌ای بست و به محض گشودن دوباره آن‌ها، شروع به فریاد زدن کرد: "من نمی‌دانم اصلا چرا نباید عصبانی باشم؟ مگر هر کسی حق ندارد گاهی اوقات از کوره در برود و هر کثافتی را از دل و روده‌اش بیرون بپاشد؟" و تازه زما
روش های پیشنهادی:
■ در این دک وقتی میخواید حمله کنید ادل جاینت رو نزدیک پل بندازید و وقتی حریف نیرو برای زدن جاینت انداخت ماینر رو کنار برج حریف بندازید تا حمله کنه.
■ وقتی موقع حمله بودید و حریفتون خواست از طرف دیگه بهتون حمله کنه از مینیون ها و اتش کمک بگیرید تا برج هاتون اسیب نبینن
روزی سگی داشت در چمن علف می خورد، سگ دیگری از کنار چمن گذشت، چون این منظره را دید تعجب کرد و ایستاد. آخر هرگز ندیده بود که سگ علف بخورد!ایستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف می خوری؟!سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت:من؟ من سگ قاسم خان هستم!سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت:سگ حسابی! تو که علف می خوری؛ دیگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی؛ حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت ب
وقتی که دستهای دخترک را گرفت اندامش را به لرزه واداشت. لحظه ای با دودلی سرش را بالا گرفت و به او خیره شد. و آنطور خیره خیره نگاه کردن، با آن چشمهای درشت و اشک آلود. اما دوباره سرش را پایین انداخت.
پسرک میخواست رگهای دختر را به دندان بکشد و خون درونش را مزه کند. میخواست تمام استخوان های دخترک را در آغوشش خرد کند. 
بعد هم دخترک همانطور که سرش را پایین گرفته بود گفت: خداروشکر که مسواک میزنه. حداقل دندون هاش سالمه...
دلم برای تخت خوابم  برای صدای بادی که به پنجره اتاقم میخورد و من را یاد آلمان می انداخت، تنگ شده است. دلم برای پنجره اتاقم که میتوانستم نور چراغ های دور دست را از آنجا ببینم و به یاد شبهای آرام اروپا بیوفتم  تنگ شده است. برای تمام کتابهای کتابخانه ام و برای تمام آن لحظاتی که میتوانستم در تنهایی های خودم در مورد آینده ام رویاپردازی کنم و تصمیمات بزرگ بگیرم، دلتنگم.
برای تمام آن روزها دلتنگم. .. 
عالمی سوخته از آتش آهِ من و توست/**/این در سوخته تا حشر گواهِ من و توستغربتم را همه دیدند و تماشا کردند/**/بی پناهی فقط انگار پناهِ من و توستکوچه آن روز پر از دیده ی نامحرم بود/**/همه ی روضه نهان بین نگاهِ من و توستصورت نیلی تو از نفس انداخت مرا/**/گرچه زهرای من این اول راهِ من و توستآه از این شعله که خاموش نگردد دیگر/**/آه از آن روز که بر نی سر ماهِ من و توست

عالمی سوخته از آتش آهِ من و توست/**/این در سوخته تا حشر گواهِ من و توستغربتم را همه دیدند و تماشا
 
 
 
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند
من به تو خندیدم
چون که می دانستمتو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدیپدرم از پی تو تند دویدو نمی دانستی باغبان باغچه همسایهپدر پیر من استمن به تو خندیدمتا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهمبغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من وسیب دندان زده از دست من افتاد به خاکدل من گفت: بروچون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرامحیرت و بغض تو تکرار کنانمی دهد آزارمو من اندیشه کنان غرق در
 
چندی پیش خبر ازدواج دختر کودک با مرد بالغ جنجال راه انداخت
به حکم محاکم قضایی اون عقد باطل شد
چطور قانون شرع در مورد ازدواج رو میشه لغو و نقض کرد !
ولی در مورد حجاب و خیلی مسائل دیگه نمیشه !
خیلی قوانین شرع منسوخ شده اند ولی هنوز مصلحت دستور اینکارو نمیده!
#ابزار . #سیاست. #دیانت . #مصلحت
 
 
 
مرگ بر آن مرگ که از عشق رهایم بکند عمر ابد دارم اگر دوست فدایم بکند مثل ستونی که فرو ریخته در غربت خاک دوری ات از هستی و از بود جدایم بکند ماهی قرمز دل صیاد به دریا انداخت ثروت من اوست و دانم که گدایم بکند ریشه ی بیرون زده از خاک منم سبز بمان من به تو نسبت ندهم آنچه خدایم بکند آه اثر از نوش لبت بر تن بی جانم نیست فکر بعید است که با بوسه دوایم بکند شب بشوم روز شود سینه شوم نیش شود دوست جفا را به تلافی وفایم بکند بهر خودت به سوی اقل
هیچی قشنگ تر از این نیست که تکلیفت معلوم باشه یا آره یا نه هست یا زندگی یا مرگ هست و جز بودن یا نبودن هیچ حالتی نیست. اینکه بین این دوتا باشی و ندونی کدوم مالِ توئه جز زجرآور ترین اتفاقات دنیاست، حتی اگر "نه" مال تو بشه خیلی بهتر از بلاتکلیفی و ندونسته.
انگاری گرد غم رو شهر پاشیدن، رو شهر که چه عرض کنم رو کلِ جهان. حتما تو اینکار خدا هم حکمتی هست، حتما هست. مثل همون دیشب که سرشو انداخت پایین و لبخند زد و گفت درست میشه صبر داشته باش.
بهت ایمان آوردم
سر چهار راه بودم یهو ی وانت چراغ قرمزو رد کرد
پلیس تو بلندگو گفت وانت کجا میری؟
وانتیه هم تو بلند گو گفت دارم میرم بار بیارم دیرم شده عجله دارم...
..
.
.
.
.
.
.
.

یعنی ی همچین ملت شادی هستیما...
.............
یه بار تا ۳ظهر خوابیده بودم بابام اومد گفت بلندشو دیگه خرس گنده عصر شد، از جام پاشدم بش گفتم؛ 
اگر بی هدف از خواب بیدار شدید بهتر است بخوابید... استیو جابز.
با دستاش یقمو گرفت از پنجره اتاقم منو انداخت پایین گفت؛ 
آدم های بی ارزش را نابود کنید.... هیتلر. 
هنری فورد هر جمعه برای زنش از یک گلفروشی، گل می خرید. یک بار از گل فروش پرسید:"آقای محترم، شما مغازه خوبی دارید. چرا یک شعبه دیگر نمی زنید؟"
گل فروش گفت بعدش چی ...آقا؟"
فورد گفت:"بعد از مدتی، نیز چندین شعبه در دیترویت دایر خواهید کرد."
گل فروش گفت بعدش چه...آقا؟"
فورد گفت:" بعد هم در تمام آمریکا."گل فروش گفت:"بعدش ... چی آقا ؟"
فورد با عصبانیت گفت:"لعنت بر شیطان! بعد می توانی راحت باشی."
گل فروش گفت:"همین حالا هم راحت هستم !"
فورد سرش را پایین انداخت و رفت.
میدونین وقتی شما دارین مرتکب یک اشتباهی میشین تا زمانی که متوجهش نیستین اون فقط یک اشتباهه ولی وقتی متوجه میشین و هنوز ادامه ش میدین میشه حماقت
الان حس میکنم من چند ساااال داشتم حماقت میکردم 
فقط از این خوشحالم که دیگه ادامه ش ندادم و تمومش کردم
بعضی آدمارو باید انداخت از زندگی بیرون حتی اگر تنها بشی حتی اگر تا آخر عمرت تنها بمونی حتی اگر اذیت بشی 
همه ی اینارو آرامشی که این تنهایی و نبود اون آدم اشتباه بهت میده خنثی میکنه
اینکه تو قضیه نجفی خیلی روی رتبش و المپیادی بودنش زوم شد من رو یاد این موضوع انداخت که تو مدرسه اگه خطایی ازم سر میزد مورد بمباران تیکه هایی همچون: "اینم از شاگرد زرنگمون" یا مثلا "تو دیگه چرا؟" و... قرار میگرفتم. کی گفته علم باعث میشه آدم از هر خطایی مبرا باشه؟ اصلا مگه هر آدمی ممکن الخطا نبود؟ خیلی از جنایت های بزرگ جهان به وسیله همین علم صورت گرفته...
در این پست حکایت دیوار ساختن شیخ بهایی و ایرادی که پیرزن بر او می گیرد را خواهید خواند.
 
حکایت شده که روزی شیخ بهایی مشغول ساختن دیوار یک مسجد بود یه روز که بالـای دیوار داشت خشتها رو روی هم قرار میداد پیرزنی که از اونجا میگذشت خطاب به او گفت: ننه جون این دیواری که ساختی کجه!شیخ از بالـای دیوار پایین اومد و نگاه دقیقی به دیوار انداخت و گفت: حق با شماست مادر چه خوب شد که بهم گفتی همین الان درستش میکنم. این رو گفت و دوتا مشت محکم به دیوار کوبید و د
امشب من و تو هردو، مستیم، ز می اما
تو مست می حسنی، من، مست می سودا
از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه
دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا
آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل
وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا
ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم
رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟
انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره
چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟
تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو
چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا
از بوی تو من مستم، ساقی مدهم
 
بنال ای دل نوا دارد رقیه/به هر دردی دوا دارد رقیهمرض او را ز پا انداخت ،امّا/مریضان را شفا دارد رقیهالسلام علیک یا رقیه
مراسم روضه اباعبدالله
با نوای کربلاییانبهنام زارععلیرضا دهقانیهرشب از ساعت 19:30مجمع عاشقان ثامن الائمهمبلغ مجلس اهلبیت باشیم
سلام دلم برات خیلی تنگ شده بود…
پسرک از شادی در پوست خود نمی‌گنجید …راست می‌گفت …خیلی وقت بود که ندیده بودش … دلش واسش یه ذره شده بود …تو چشای سیاهش زل زد همون چشهایی که وقتی ۱۵ سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و عربده بالاخره کاری کرد که با هم دوست شدن …

دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حر ف‌های پسرک پرید و گفت : من دیرم شده زودی باید برم خونه … همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک رامی‌دید زود باید بر می‌گشت…
پ
و مثل همیشه، دو نفر دوست بودند. دو دختر با مقنعه و کوله پشتی و تشکیلات. خستگیِ یک روز طاقت فرسا در دانشگاه را با دو ظرف سیب زمینی با سس مخصوص از تن به در می کردند.  پشت یکی از میزهای کوچک فودکورت نشسته بودند و به یک موضوع فوق العاده بی مزه از ته دل می خندیدند. یکی شان درحالی که خودش را با برگه ی منو باد می زد، پرسید:
-ینی هیچ وقت از همدیگه خسته نمی شین؟!
دومی که هنوز لبخند به لب داشت سرش را محکم بالا انداخت و گفت:
-نچ. محال ممکنه. همیشه برام هیجان انگی
خبری نیست 
ماه معمولی نیست ...خبری هست
ابری نیست بادی نیست
یادی هست آسمان نزدیکتر نشسته است
ناخنی روی سطح ابرهای حاجب آسمان می شود کشید با سر پنجه دعا
راه دور است ....
من دورم
آسمان دور است؟ 
نمی دانم 
هم خبری هست هم خبری نیست....ناخنی روی سطح ابرها می شود انداخت با سر پنجه دعا..گریه هم می شود کرد
ابری نیست بادی نیست
آسمان خاطر خواه منست
اگر بلافاصله به جراح بینی مراجعه کنید می توان بینی را جا انداخت ولی اگر یک ماه از شکستگی شدید بینی بگذرد فقط از طریق جراحی بینی می توان شکستگی را درمان کرد.
 
در مواردی  شکستگی بینی بر اثر ضربات شدیدی است که از روبه رو به بینی زده شده و منجرب به خونریزی بینی می شود که فرد سریعاٌ باید به جراح بینی خوب مراجعه کند و تحت درمان قرار گیرید.
ادامه مطلب
دید اول: نگارنده دیگر توان حرف زدن ندارد انگار، حرف‌هایش هم دیگر توان به آوا تبدیل شدن ندارند انگار. هرازگاهی کمی در جای خودشان توی سرش می‌لرزند و بعد آرام می‌شوند انگار.
دید دوم: نگارنده زنگ می‌زند به دوستش تا حرف بزنند، حرف هم می‌زند؛ ولی احساس می‌کند که نمی‌زند.
دید سوم: نگارنده حدوداً پنج پست وبلاگی را در ذهنش سروسامان می‌دهد و به حال خودشان رها می‌کند بی‌جان‌مانده‌ها را.
دید چهارم: نگارنده انقدر حرف‌هایش را خورده، انقدر حرف‌های
هروقت از کنار لباس دختر کوچولوها رد میشم یاد توت فرنگیم میوفتم.....
توت فرنگی من حالا دیگه بزرگ شده....راه میره....شیطونی میکنه....برای عروسکش لالایی میخونه و خلاصه یه بلایی شده....
دلم تنگ شده برات توت فرنگی جونم....
این کاپشن گوگول مگولِ خوشگل منو یاد توت فرنگیم انداخت...
یعنی من جنازم فقط کافیه سرمو بذارم رو بالش تا خوابم ببره. از چهار صبح تا الان بیدار بودم عصری استراحت کردم خواستم بخوابم با این که خوابم میومد اصلا خوابم نبر. بگو یه ذره حتی. اما الان فقط منتظرم یه چیزی بخورم نتونستم از خیر غذا بگذرم امشب چون خیلیییی گشنمه. همین. کاش فردا هم همینجوری کار کنم همه روزای رفته رو جبران کنم. چقدر چسبید بهم امروز. فکرشم نمیکنه چقدر مزه میده این خستگی بعد یه روز پرکار. فردا بهتر از امروز میشم حتی ببین کی میگم. 
اتفاقی
سام
تابستان و زمستان ها از سال های دبستان سام می گذرد و او در حال حاضر 10 ساله شده است.والدین سام از بچگی تا حال با او رفتار بچگانه داشته اند و هنوز هم همچنان این روند را ادامه می دهند و خود او هم از این رفتار به شدت آزرده است.یکی از علائم این رفتار والدینش این است که او دارای شب ادراری از سن 6 سالگی شده است و همچنان هم ادامه دارد و گاهی هم به بی اختیاری ادراری تبدیل می شود که در هنگام بیداری اش هم او را اذیت می کند.به دلیل شب ادراری او و بی اختیاری ا
سال 98 دارد از نفس می افتد پس از آنکه بسیاری را از نفس انداخت.
سالی که اگر کتاب بود نه در تخیل ژول ورن می گنجید و نه در مخیله جرج ارول.
سالی که اگر نقاشی بود اکسپرسیونیسم بود و اگر فیلم بود تم آخرالزمانی در ژانر وحشت داشت.
سالی که بیمش از امیدش و خوفش از رجاءش بیشتر بود.

هر دم دردی از پیِ دردی ای سال / با این تن ناتوان چه کردی ای سال / رفتی و گذشتن تو یک عمر گذشت / صد سالِ سیاه برنگردی ای سال!
+قیصر امین پور

امیدوارم روزگار بهتری در سال جدید داشته باشی
پروسه ی عادت کردن بسیار سریع تر و راحت تر از چیزی که فکر میکنیم اتفاق می افتد و فرقی ام نمی کند در چه شرایطی به سر میبری،ناگاه به خود نگاه میکنی و میبینی با این اوضاع جدیدت که قبل تر ها حتی تصورش هم رعشه به اندامت می انداخت خیلی وقت است کنار امده ای و حتی راضی هم هستی،مانند یک سیال خوب و حرف گوش کن در قالب جدیدت جا میگیری و چنان رفتار منعطفانه ای از خود نشان میدهی که جامعه ی گاز ها و مایعات انگشت به دهان در کار تو می مانند،خلاصه که رفتار بقا گرای
Type the title hereدانستنی های دارویی در خانواده ها و مراقبت از پوست
با بالا رفتن الاسیته پوست به مرور کم میشه ،فاکتورهای محیطی مثل در معرض آفتاب قرار گرفتن و همچنین زنتیک ،نقش مهمی در زمان به وجود آمدن خطوط و چروک روی پوست ما دارن
پوست اطراف چشم به نظر میرسه که زودتر دچار این تغییرات میشه
چروک شدن زیر چشم ها یک پروسه نرمال پیر هست و با سن ارتباطی داره ولی میشه پیشگیری کرد و به تعویق انداخت این مشکل رو ......ـType the text here
دانلود آهنگ جدید غمگین و احساسی از حمید هیراد ساده از دست ندادم دل پر مشغله را حمید هیراد با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
Ahang sade az dast nadadan dele por mashghale ra az Hamid Hiraad
دانلود آهنگ ساده از دست ندادم دل پر مشغله را حمید هیراد
ساده از دست ندادم دل پر مشغله را
تا تو پرسیدی و مجبور شدم مسئله را
عشق آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ
دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را
عشق آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ
دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را
دهه شص
  شب سومی بود که زن ، پشت نرده ها مقابل صحن اصلی حرم آقا نشسته بود . زن دیگر رمقی نداشت ، چشمانش مدام بسته می شد و سرش می رفت که بیفتد ، اما باز خودش را جمع می کرد . چشمه اشک اش خشک شده بود ، تکیه داد به دیوار ، سرش سنگین شده بود ، اما نه هنوز به اندازه دلش !
سرما تیغ به استخوان هایش می کشید و فکش از  شدت سرما ، بی اراده می لرزید ، بویی به مشامش رسید ، چه بوی خوشی ، چه عطری . تا کنون هرگز چنین بویی را استشمام نکرده بودم ، از کجا ؟ از چه کسی ؟ 
آرام سرش را
بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چکنم// زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چکنم
آه کز طعنه بدخواه ندیدم رویت// نیست چون آینه ام روی ز آهن چکنم
برو ای ناصح و بر درد کشان خرده مگیر// کار فرمای قدر میکند این من چکنم
برق غیرت چو چنین میجهد از مکمن غیب// تو بفرما که من سوخته خرمن چکنم
شاه ترکان چو پسندید بچاهم انداخت// دستگیر ار نشود لطف تهمتن چکنم
مددی گر به چراغی نکند آتش طور// چاره تیره شب وادی ایمن چکنم
حافظا خلد برین خانه موروث منست// اندرین منزل ویرانه نشیمن چک
به حرف هاش گوش میدم 
و با تک تک کلماتی که از دهنش خارج میشد من رو یاد اون وقتایی که تمام این چیزا رو تجربه کردم می انداخت 
نمیگم که وضعیت ما دقیقا مثل هم هست اما یه وقتایی منم همین حس رو داشتم 
.
.
.
حالا من بودم که حرف میزدم و نمیدونم  چطور اون حرف ها به ذهنم میومدن 
انگار داشتم اونا رو به خودم میگفتم 
اره من داشتم تک تک حرفایی که یک روزی دیگران بهم گفته بودن رو به اون میگفتم ولی انگار داشتم اینا رو به خودم میفهموندم 
میخواستم بهش دلداری بدم 
میخ
چشم هام بین رنگ ها دو دو میکرد. روی بعضی شون مکث می کردم و تصور می کردم طرح بافتم با این رنگ چجوری میشه؟ به خانم فروشنده گفتم چقدر رنگ... کار مارو سخت کردین حسابی. سرش شلوغ بود، ولی باحوصله و مهربون. خودشو انداخت وسط رویای من:
-چی میخوای ببافی؟
+پتو، پتوی نوزاد
لبخند نشست روی لبش و پرسید: دختره یا پسر؟
مکث کردم...به چشم های زیبای دختر فروشنده خیره شدم، دنیا در اون مغازه شلوغ و پر سر و صدا، لحظه ای ساکن شد، صداها محو شدن، نه چیزی می دیدم، نه چیزی می ش
من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد‎‌‌‎ازظهر، عاشق شدم. تلخی ها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود،  شاید اینطور نمی شد. ...
دایی جان ناپلئون / ایرج پزشک‎زاد / فرهنگ معاصر
این خاطره را دوستم که روحانی بود برایم تعریف کرد بنده از قول او نقل می کنم او می گفت:در مجلسی تعدادی از آشنایان دور هم نشسته بودیم یکی  از بنده سوال کرد اکنون کجا مشغولی ؛من گفتم در فلان روستا کار تبلیغی میکنم .مادر زن بنده که مثل همه ی مادر زنها رابطه ی خوبی با داماد عزیزش نداشت به من گفت آنجا هم مثل اینجا به آخوندها فحش می دهند ؟ بنده ی حقیرگفتم آخه اینم شد سوال همه جا مثل هم است  من نمی دانم پشت سرمان چه می گویند اما جلو ی رویمان فحش مادر زن می
 
همسایه ای داشتیم در همین شهر قم به نام اوهان که اهل بوسنی بود. سنی بود که بعد شیعه شد و جنگ های خونین با صربها را از نزدیک لمس کرده بود.
میگفت: شما ایرانی ها به ما اسلحه و غذا دادید و از ما در برابر جنایات وحشیانه صربها حمایت کردید؛ اما عربستان به آدم گرسنه هم کتاب می داد و تا توانست به نشر مبانی فکری آل سعود و وهابیت پرداخت، مسجد ساخت و ... و نتیجه اش را هم مدتی بعد درو کرد.
ایرانی ها در حمایت از مردم مظلوم افغانستان در مقابل ارتش سرخ شوروی کم نگذ

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها